۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

لحظه یازده- خیام


بي باده کشيد بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقي گويد
يک جام دگر بگيرُ من نتوانم


لب بر لب کوزه بردم از غايت آز
تازو طلبم واسطه عمر دراز
لب بر لب من نهاد و ميگفت براز
مي خور که بدين جهان نمي آئي باز


خيام اگر ز باده مستي خوشباش
با ماه رخي اگر نشستي خوشباش
چون عاقبت کار جهان نيستي است
انگار که نيستي چو هستي خوشباش


سر مست بميخانه گذر کردم دوش
پيري ديدم مست و سبوئي بر دوش
گفتم ز خدا شرم نداري اي پير
گفتا کرم از خداست مي نوش خموش


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر