۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

تشنه ...

http://optics.kulgun.net/Blue-Sky/blue-sky3.jpg


* پس چیزی را که بدان علم نداری از من مخواه *

سوره یوسف



فکر می کنم اگه تشنه باشم و آب بخورم سیر می شم
آب می خورم اما بازم تشنه هستم
از خودم می پرسم : چطور ممکنه من که یکم پیش آب خوردم
این زندگی ما هم حکایتش همین شده ... توی یک دایره بزرگ چند تا نقطه کوچکیم
دایره می گرده و ما رو دور خودمون می گردونه
انگارکه یک ذره پیش نبود به دیواره برخورد کردم
خب بازم می خوام این رو تجربه کنم ، یعنی یادم می ره
ویا شیرینی گردش زندگیه که منو جذب کرده
خلاصه بگم که این زندگی بازیه قشنگیه و بزرگتر از صحنه تئاتره و کوچیک تر از
وسعت دل ما آدمهاست ....جایی که هستیم رو نمی بینیم
جایی که نیستیم رو تصور می کنیم
بعد که می رسیم به تصوراتمون ، اگه یکم آگاه باشیم می بینیم این که شبیه جای
قبلیه .... چقدر خوبه که به فکر جای بهتر از این نبود و این جا رو درست کنیم
مگه اینجا چی کم داره از اونجا ... دلم میخواد دعا هامو تغییر بدم ، از اینجا شروع
کنم و فقط اینجا باشم به اینجایی ها بخندم تا همه دنیا بهم بخنده ... دیگه نمی دونم اونور
چه خبره ... هر کی خبر داره به من می رسونه

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

حافظ من

http://hamrahfarhang.com/Portals/0/MyDnnGallery/0_7.jpg

امروز بعد مدتها یه تفالی زدم به حافظ ... و گفت :

زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد
از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد

مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دين و دل
در پی آن آشنا از همه بيگانه شد...

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد...

گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت
قطره باران ما گوهر يک دانه شد

نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد



* با خودم فکر کنم حافظ از حرف دل ما می فهمه

و یا ما در پی آن آشنایی هستیم که از همه بیگانه شویم

و مثل کسی هستیم که در کویر راهش رو گم کرده

و از پی ستاره ای قدم برمی داره ....

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

بینش نو

http://www.marshal-modern.ir/MarshalPictureArchive/Images/2007-11-24/6cb4e655-1f1d-4b2d-b5b4-d577ef7d7c46.jpg

زمانی که خود را به غایت هستی می گشایی ، هستی به درون تو سرازیز می شود
تو دیگر یک انسان معمولی نیستی ، تو متعالی شده ای . بینش تو به بینش کل وجود
بدل شده است . اکنون دیگر جدا نیستی ، تو ریشه هایت را یافته ای . معمولا همه
بدون ریشه حرکت می کنند ، و نمی دانند قلبشان از کجا امتداد می یابد یا انرژی
دریافت می کند نمی دانند چه کسی درون آنها نفس می کشد ، نمی دانند عصاره حیاتی
که درون آنها جاری ست چیست .آن بدن نیست ، آن ذهن نیست ، آن چیزی فراتر از تمام
دوگانگی ها است که بهاگاواد نامیده می شود بهاگاواد در ده جهت....

وقتی وجود درونی تو باز می شود ، ابتدا دو جهت را تجربه می کند بلندی و عمق .
سپس آرام آرام ، زمانی که این به وضع ثابت تو مبدل شد ، کم کم به اطراف می نگری ،
و در تمام هشت جهت گسترش می یابی . اما به محض اینکه به نقطه تلاقی بلندی و عمق
خود رسیدی ، می توانی به خود محیط کائنات بنگری . آن گاه آگاهی ات کم کم در تمام
ده جهت گسترش پیدا می کند ، اما جاده یکی بوده است .

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

ماه میاید پائین

http://www.teachenglishinasia.net/files/u2/pink_water_lily_flower.jpg

توی این چند روز اسیر یک بیماری ویروسی شدم مسمومیت عمومی ،
رفتم دکتر و گفت خانم همه خونه ها از این نوع بیماری هست ،
و امروز کلی مریض داشتم که درد شما رو داشت.

همون شب رو با تبی وحشنتاک سپری کردم و صبح یاد نوشته کریستین بوبن تو کتاب رفیق اعلی
افتادم ، فراتچسکو مریضی شدیدی گرفت و تب سختی داشت بوبن این تب رو دلیل
پوست انداختن فرانچسکو می دید، در حقیقت فرانچسکو می خواست از روش عادی زندگی
عمومی که عادت های زندگی براش ساخته بودند بیرون بیاد و این تب از حالت
روحی فرانچسکو سرچشمه گرفته بود، بوبن در وصف تب نوشته بود :

سه کلمه تب آلودتان می سازد ، سه کلمه به بستر مبخکوبتان میکندو آن " تغییر دادن زندگی"
است.هدف این است ، روشن است و ساده ....

حالا بگذریم که دلایل فرانچسکو چه بود اما به نظر نگاه متفاوتی به زندگی و تب بود و این باعث
شد که شب بعد هم این تب وحشنتاک رو تجربه کنم ، با خودم حدس زدم شب دوم خواسته من بوده تا
خواسته بدنم و بعد همون شب یاد این شعر سهراب افتادم :

دیده ام گاهی در تب ، ماه میاید پائین ، می رسد دست به سقف ملکوت ...

و امروز پنجشنبه بعد یک هفته تجربه عجیب تب و درد خوب شدم ،
از دیروز هم خوبترم چون دیشب یاد یک تفکر یوگی افتادم :

بدن انسان خاصیت شفا بخشی داره و هر عضوی می تونه به عضو دیگه شفا ببخشه

.. همین برای شفا کافیه

و در پایان تو این شب زیبای بارونی شهرم که صدای شر شر بارون ترانه شبانه زیبایی
رو در شب 4 شهریور ماه برام ساخته برای همه کسانی دعا میکنم که عضوهای
بیمارشون شفا پیدا کنه
...

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

هیچ چیز

http://www.locopoc.com/PortalData/Subsystems/Locopoc/LocoAd/Images/Original/pic-big-1.jpg


این از آن رو است که ما مالک هیچ چیز نیستیم و آنچه به وجود می آوریم از ما جدا می شود .

آنچه از ما هستی می پذیرد ما را به چیزی نمی گیرد و فرزندان ما فرزندانمان نیستند .

وانگهی ما چیزی به وجود نمی آوریم . هیچ چیز .

روزهایی که بر انسان می گذرد به سان پوستهایی است که مار می اندازد ،

پوستهایی که زمانی در زیر نور خورشید می درخشند و سپس از تن آن جدا می شوند.



*این جملات بوبن رو چندبار خوندم
معنای انتظار نداشتن رو میده و این برای یک انسان مثل مسیر صوفی وار میمونه
راه سخت رفتن مثل اینکه تمام آن چیزی که داریم در حقیقت نداریم

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

صيدم من و صياد او

http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:DroJUd5bdMqseM:http://lightmusicava.persiangig.com/Irani%203/Davod%20Azad%20.jpg&t=1


صيدم من و صياد او

من بنده ام آزاد او
ويرانِ من آبادِ او
ای داد و ای بیداد او
حق حق زنم هو هو کنم
تا ما و من را او کنم

تا روی دل آنسو کنم

با درد عشقش خو کنم
هر دم به سویش رو کنم
چون مرغ حق کو کو کنم
حق حق زنم هو هو کنم
تا ما و من را او کنم

من قطره او دريای من

من مست او صحرای من
من بنده او مولای من
من لا و او الای من
حق حق زنم هو هو کنم
تا ما و من را او کنم

هوشيار او ديوانه من

شمع است او پروانه من
افسونگر او افسانه من
ای خالِ او پيمان من
من طالب و مطلوب او
من راغب و مرغوب او
دلداده من محبوب او
زیبای شهرآشوب او
حق حق زنم هو هو کنم
تا ما و من را او کنم

این شعر بیشتر در حال و هوای مولاناست
از این موسیقی لذت میبرم و چند باره که گوشش میکنم


لینک دانلود از 4shared

دانلود کنید و لذت ببرید

با صدای استاد داود آزاد
شعر از دکتر جواد نوربخش

هردفعه یک ریگ

... سولز برجر اظهار می داشت با تمام زحمات و مساعی ای که برای رفع نگرانی به کار می بست باز نمی توانست ارامشی بدست اورد تا اینکه تصادفا به این کلمات ساده از یک سرود مذهبی برخورد و از ان پس ان را سرمشق زندگانی خود کرد:

ای پرتو امید مرا راهنما باش. تنها پیش پایم را روشن کن زیرا از تو نمی خواهم که منظره های دوردست زندگی را به من بنمایی فقط همین جلو پایم همین یک قدم کافی است!

در همین ایام جوانی نیز در میدان های جنگ اروپا گرفتار ناراحتی و تشویش خیالی بود و اگر دکتری به داد او نمی رسید اکنون شما داستانش را از زبان خودش نمی شنیدید. او ((جرمینو)) نام دارد و اهل استان مریلند امریکاست و اینطور می گوید:
((
وظیفه خطرناک و رنج اوری که به عهده من واگذار شده بود این بود که نامهای کشته شدگان و مجروحین میدان جنگ را یادداشت کرده و نیز فهرستی از بیماران بستری تهیه نمایم و اجسادی را که در میدان های جنگ به جامانده وارسی کرده و محتویات جیب هایشان را برای خانواده شان بفرستم تا لااقل یادگاری از گمشده خود داشته باشند. از ترس اینکه مبادا در انجام این وظیفه کوتاهی کنم بیمناک بودم. بعلاوه با خود فکر می کردم که ایا انقدر زنده می مانم که یکبار دیگر یگانه فرزندم را که اکنون شانزده بهار از عمرش می گذرد ببینم!
طوری سلامت جسم و جان من به خطر افتاده بود که دیوانگی را در یک قدمی خود می دیدم وقتی که به دست های خود نگاه می کردم جز پوست و استخوان چیزی نمی دیدم و خیال می کردم که موقع بازگشت به وطن ادمی علیل و خانه نشین خواهم بود.
از خیال چنین اینده تاریکی هر روز مثل بچه ها زار می زدم کم کم کار به جایی کشید که دیگر خود را ادم عادی نمی دانستم.
این افکار مالیخولیایی بالاخره مرا به بهداری ارتش کشاند. ولی دکتر معالج که دریافته بود بیماری من یک مرض روحی است با قیافه ای مهربان و اهنگ موثری گفت: من از تو می خواهم که از امروز زندگی خود را مانند ساعت های ریگی قدیمی تصور کنی که در محفظه فوقانی ان هزاران دانه کوچک ریگ قرار دارد و هر لحظه (یکی) از انها از مجرای باریک خود گذشته و پایین می افتد و هرچه بکوشیم و به خود زحمت دهیم بیش از همان یک دانه در یک لحظه معین فرو نخواهد افتاد مگر اینکه ساعت را خراب کرده ساختمانش را اصلا به هم بریزیم. من و شما هرکدام به منزله ان ساعت ریگی هستیم صبح که از خواب بلند می شویم می بینیم که باید تا غروب صدها کار گوناگون انجام بدهیم. حال اگر هریک از این کارها را در موقع خودش انجام ندهیم مثل این است که بخواهیم از سوراخ باریک ساعت در یک لحظه بیش از یک ریگ خارج کرده باشیم. پیداست که چنین شتابزدگی و کم حوصلگی جز لطمه شدید به زندگی ما جز ضعف اعصاب و فشار خون و عصبانیت حاصل دیگری دربر نخواهد داشت.
تد می گوید از ان روز به بعد دستور فوق یعنی ((هردفعه یک ریگ را )) به خاطر سپرده و به کار بستم و به وسیله ان بر نگرانی و بیماری روحی خود پیروز شدم و در سایر مراحل زندگی ام نیز از ان پیروی کرده و نتایج درخشانی گرفته ام, فعلا در یک شرکت بازرگانی مشغول کار هستم که در نتیجه جنگ در کارهای ان اختلافاتی بوجود امده بود و مجبور بودم که در یک لحظه چند گرفتاری مختلف داشته باشم ولی برخلاف گذشته بدون انکه گرفتار غم و تشویش گردم دستور دکتر را به یاد اوردم که ((هر دفعه یک ریگ و هر موقع یک کار)) و با تکرار کلمات مزبور توانستم کارم را با نظم و ترتیب و به موقع انجام داده و بر نگرانی غلبه نمایم.))


برگرفته از ایین زندگی / نوشته دیل کارنگی / ترجمه م. اذین فر / انتشارات اسکندری / بخش دم غنیمت است


برگرفته از این وب لاگ

شادمانی رایگان

http://www.spiritedrathkeale.org.nz/images/dandelion_seeds_being_blown.jpg


من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند


استاد گفت :

شادمانی ما رایگان نیست و غالبا تحت تاثیر عامل های بیرونی شادمان می شویم ما به
دولت دیگران میخندیم خندیدن همچون این بیت حافظ استحقاق می خواهد
ما به هرچه علاقه داریم استحقاقش رانیز داریم استحقاقی که در درون ما گم شده و می خواهیم
کشفش کنیم و آن زمان شادی درونی را می یابیم شادی که از عامل درون سرچشمه میگیرد ...


این یه قطعه ای از جلسه مولانا بود
..