۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

لحظه هفت - مولانا


چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون


دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون


چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید


چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون


زند موجی برآن کشتی که تخته تخته بشکافد


که هر تخته فرو ریزد به گردش های گوناگون


نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را


چنان دریای بی پایان، شود بی آب چون هامون


چو این تبدیل ها آمد، نه هامون ماند و نه دریا


چه دانم من دگر چون شد، که چون غرقه ست در بی چون


چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم


که خوردم از دهان بندی، در آن دریا

کفی افیون


* مولانا *

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر