۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

لحظه پانزده - ای کاش آب بودم






ای کاش آب بودم

گر مي‌شد آن باشي که خود مي‌خواهي. ــ
آدمي بودن
حسرتا!
مشکلي‌ست در مرز ِ ناممکن. نمي‌بيني؟
ای کاش آب بودم ــ به خود مي‌گويم ــ
نهالي نازک به درختي گَشن رساندن را
(ــ تا به زخم ِ تبر بر خاک‌اش افکنند
در آتش سوختن را ؟)
يا نشای سست ِ کاجي را سرسبزی‌ جاودانه بخشيدن
(ــ از آن پيش‌تر که صليبي‌ش آلوده کنند
به لخته‌لخته‌ی خوني بي‌حاصل؟)
يا به سيراب کردن ِ لب‌تشنه‌يي
رضايت ِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
در ميداني جوشان از آفتاب و عربده

تا به شمشيری گردن‌اش بزنند؟
حيرت‌ات را بر نمي‌انگيزد قابيل ِ برادر ِ خود شدن يا جلاد ِ ديگرانديشان؟
يا درختي باليده‌ ناباليده را
حتا
هيمه‌يي انگاشتن بي‌جان؟)
مي‌دانم مي‌دانم مي‌دانم با اين همه کاش ای‌کاش آب مي‌بود
مگر توانستمي آن باشم که دلخواه ِ من است.
آه
کاش هنوز
به بي‌خبری
قطره‌يي بودم پاک
از نَم‌باری
به کوه ‌پايه ‌يي
نه در اين اقيانوس ِ کشاکش ِ بي‌داد سرگشته ‌موج ِ بي‌مايه ‌يي.




*این شعر در سوگ استاد اخوان ثالث سروده شده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر