۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

جملات روز - تصاویر پس زمینه

این جملات زندگی بخش را با تصاویری تلفیق می کنم در سایز دسکتاپ کامپیوتر
می تونید ذخیره کرده و انرژی بگیرید



768*1024

دیگران شاید بتوانند به طور موقت راه تو را سد کنند

اما تنها این تو هستی که می توانی خودت را برای همیشه متوقف کنی


زیگ زیگلار






God's way is still the best way

هنوز هم بهترین راه ، راه خداوند است


زیگ زیگلار

768*1024



۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

مهربانی



جایی خوندم :


مهربان باش این درد را تحمل کن ارزشش را دارد

چیزهای گران قیمت همیشه به سختی به کف می آیند.


و حقیقت اگر هم تلخ باشد اما زیباست

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

سقوط




هر شب احساس میکنم شدیدا سقوط می کنم

وصبح از لطف پنجه های تو به قله می رسم ...




تنها تو هستی





به تنهایی اندیشیدن آنقدرها هم سخت نیست
اگر که بگویم تنها راهی که هست
بی هیچ همراهی
تنها
در میان این راه
رو به تاریکی
به ناشناخته ها قدم برمی دارم
اگر که بگویم
رفتنم
و تنها امیدم تو هستی
و تو تنها در سکوتم همراز منی
این راه را به امید تمام آموخته هایم از تو می پیمایم
زیرا که می دانم
تنها تو هستی و دیگر هیچ .


1389/2/8


عیب کار اینجاست که


اینجا که فیلتر شده بود کلی دلم گرفت آخه پر از حرف بودم
رفتم و جای قبلی (اینجا) نوشتم ...اما خوشبختانه امروز صبح
بالاخره مشکل اینترنت حل شده که اینجا هم گشایش یافت
:) و من دوباره برگشتم سر خونه دلم .... واین قطعه از شاملو
من رو به زندگی دوباره برگردوند




عیب کار اینجاست که


من ” آنچه هستم ” را با ” آنچه باید باشم ” اشتباه می کنم ،


خیال میکنم آنچه باید باشم هستم،


در حالیکه آنچه هستم نباید باشم


شاملو

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

هرکسی از ظن خود شد یار من...




بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نَجُست اسرار من ...

مولانا


تو یکی از وب لاگها به این شعر برخوردم

چقدر این شعر به من نزدیکتر و من از خودم دورتر ... هر کسی از ظن خود ...

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

حمید مصدق و جواب فروغ فرخزاد به او


این روزهای گرفته و بارانی به دلخوشی هایم بیشتر از هر روز دیگری
می اندیشم ، به نوشتن برای باران و برای او که جدا از من نیست ...

همیشه خواندن شعرهای سپید روح تازه ای به من می بخشه ... شعری
از فروغ و مصدق خوندم که بسیار دلچسب بود ...



*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت



۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

شعری زیبا از فروغ




پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا، در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود

مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيج معنايي نداشت
هرچه مي پرسيدم، از خود، از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود مي گفتند: اين كار خداست

پرس و جو از كار او كاري خطاست
هر چه مي پرسي، جوابش آتش است
آب اگر خوردي، عذابش آتش است
تا ببندي چشم، كورت مي كند

تا شدي نزديك، دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند

با همين قصه، دلم مشغول بود
خوابهايم، خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم كه غرق آتشم
در دهان شعله هاي سركشم

در دهان اژدهايي خشمگين
برسرم باران گُرزِ آتشين
محو مي شد نعره هايم، بي صدا
در طنين خنده خشم خدا...

نيت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم، همه از ترس بود
مثل از بركردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ، مثل خنده اي بي حوصله
سخت، مثل حلّ صدها مسئله
مثل تكليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا كه يك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه، در يك روستا
خانه اي ديديم، خوب و آشنا

زود پرسيدم: پدر اينجا كجاست ؟
گفت: اينجا خانة خوب خداست !
گفت: اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند
باوضويي، دست و رويي تازه كرد
با دل خود، گفتگويي تازه كرد

گفتمش: پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟ اينجا، در زمين ؟
گفت: آري، خانه او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني
قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مهربانِِ مادر است

دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر هم با دوست، معني مي دهد
هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست
قهري او هم نشان دوستي است ...

تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديكتر
از رگ گردن به من نزديكتر

آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي، نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست ، پاك و بي ريا

مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي توان در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صدهزاران راز گفت

فروغ فرخزاد