۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

بار

http://photos.guedalia.com/IMG_6219+BW+Fix.JPG

گلویم از بار ناگفته سنگینی میکند
نمی دانم راهی که می روم هستم
یا راهی که نرفتم...

در انبوه تردید و گلایه ها
این بغض شکسته است که همچون سرگیجه ای
در درونم می پیچد ...تا بلکه دیواری بیابد
و تکیه کند ...

ن.ط

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

دوست

https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhDpbBHkT5zSThUHJBr2mgjhb5H9XP2ZpCX4URxlRfsrrPxQBI-kZRhqhDwJvepinOHdmjRMLoferGhcpWzErAhv8eTpdNb_N2fm13M5DI0NeihU6z4DWMKEGwGcPoWNV31ecJKQP9Hcho/s1600/pray+dove.jpg


نه هيچ انساني دشمن توست،نه هيچ انساني دوست توست،بلكه هر انساني معلم توست....

این جمله خانم اسکاولیشن تو این روزهای سرد چه دلنشین هست ، روزهایی که دوستان دلیل
برای ماندن میشوند ...

در سفر زندگی این مسافر... گاه چنان سرگرم سفر میشویم که مقصد و پایان را فراموش میکنیم
گویی همیشه سفر خواهد بود ...؟؟؟

نیرویی میگوید : آری ...همیشه سفر خواهد بود ...سفر به سوی بودن

سفر به سوی جاودانگی ...

سفر بخیر ...

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

ما ستاره هستیم

http://www.astronomygcse.co.uk/AstroGCSE/New%20Site/Topic%204/pinwheel-galaxy.jpg


ما در خود ستاره ای بی نهایت زیبا داریم. ما ستاره هستیم. البته غبارها و ابرهایی فراوان ما را فراگرفته اند و اگر كسی از بیرون بنگرد ستاره ای نخواهد یافت. هدف مراقبه رخنه كردن در ابرهای تاریكی است كه ما را فراگرفته اند و رسیدن به هسته وجود جایی كه نور ابدی در آنجا حاضر است. جایی كه زندگی با شعله ای از شور و نشاط، شادمانی و زیبایی ای چشمگیر شعله ور است. این درونی ترین شعله همان خداست. سفر دشوار اما بسیار پربار است. و سفر فقط در آغاز دشوار است. آنگاه كه تو طعم آن لذت ناشناخته، آن احساس رهایی و هیجان ناشناخته را بچشی، سفر دیگر دشوار نخواهد بود. آنگاه هر لحظه آن از چنان زیبایی دل انگیز، نشاطی بی بدیل و شور و حالی عظیم برخوردار خواهد شد كه حاضر خواهی بود هرگونه سختی را به جان بخری. حتی حاضر خواهی بود در راه آن جان دهی، زیرا آنگاه خواهی دانست كه حتی مرگ نیز مرگ نیست.

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

وصل

http://legacyentries.weheartit.netdna-cdn.com/20090325022849.jpg

در برابرِ بی‌کرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانه‌یی ماننده بود.

زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
یله شد.

در باغستانِ خشک
معجزه‌ی وصل
بهاری کرد.

سرابِ عطشان
برکه‌یی صافی شد،
و گنجشکانِ دست‌آموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
به رقص آوردند.

۲

اینک! چشمی بی‌دریغ
که فانوسِ اشک‌اش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند می‌زند.

آنک منم که سرگردانی‌هایم را همه
تا بدین قُلّه‌ی جُل‌جُتا
پیموده‌ام

آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.

آنک منم
پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.

۳

در سرزمینِ حسرت معجزه‌یی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].

فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست می‌داشتم
این‌مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می‌بایدم کرد؟»

«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.

لایه‌ی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
صافی شد
و سنگریزه‌های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید

دندان‌های خشم
به لبخندی
زیبا شد

رنجِ دیرینه
همه کینه‌هایش را
خندید

پای‌آبله
در چمنزارانِ آفتاب
فرود آمدم
بی‌آنکه از شبِ ناآشتی
داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.

۴

نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچه‌یی
دل بسته بودم.

۵

شکوهی در جانم تنوره می‌کشد
گویی از پاک‌ترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیده‌ام.

در فرصتِ میانِ ستاره‌ها
شلنگ‌انداز
رقصی می‌کنم -
دیوانه
به تماشای من بیا!


*****

پی نوشت :

چه شعری بود دیوانه وار چند بار خوندم

در روزی که دلتنگی جواب دارد این شعر بهترین وسوسه ام بود ... دیوانه به تماشای من بیا!


* عکس از سایت احمد شاملو

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

دعا ( دکتر عبدالکریم سروش)


تفاوت خدای فیلسوفان و خدای پیامبران ( پیام آوران) در این است که خدای پیامبران را می توان به دعا خواند، اما دربارۀ خدای فیلسوفان فقط باید جدال و جنجال کرد. فیلسوفان همچون ریاضیدانانی که به حل معمایی ریاضی مشغولند، گره از کار فروبسته خدا می گشایند، اما پیامبران همچو عاشقانی که با معشوقی نازنین نرد عشق می بازند، سخن از لطف و لطافت آن محبوب جمیل می گویند و دست مردم را در دستان نرم و پرنوازش او می گذارند. انکه حسین بن منصور حلاج گفت که : " معشوق همه ناز باشد نه راز" حق می گفت.

خداوند، نه رازی است عقل ستیز، که نازنینی است عشق پسند. و همین است راز انکه پیامبران بر خلاف فیلسوفان چنین مقبول خلایق افتاده اند و دل از خداجویان برده اند.

دعا و نیایش، قبل از انکه ابزار زندگی باشند، ابزار بندگی اند و بیش از آنکه خواهش تن را ادا کنند، حاجت دل را روا می کنند، و برتر از انکه سفره نان را فراخی بخشند، گوهر جان را فربهی می دهند.

دعا فقط صحنه خواندن خدا نیست، که عرصه شناختن او هم هست، مونولوگ نیست، دیالوگ هم هست، سخن گفتنی دو سویه است و در این مکالمه و مخاطبه است که هم انس حاصل می شود هم شناخت، هم پالایش روح می شود هم تقویت ایمان، هم دل خرسند می گردد، هم خرد. و چنین است که آدمی به تمامیت خویش در محضر تمامیت طلب ربوبی حاضر می شود و نه دستار، که سر را هم می بازد و نه به اضطرار عاقلانه که به اختیار عاشقانه می شکند.

عشق چون وافی است وافی می خرد

در حریف بی وفا می ننگرد

معشوق همۀ وجود عاشق را از دل و جان و خرد می خرد و استیفا می کند و این سودای خوش عاقبت در صحنۀ پر صفای دعا صورت می گیرد که سیرابی سیرت و سریرت در اوست.

در دعا هم از نیاز عاشق سخن می رود، هم از ناز معشوق، هم از احتیاج این، هم از اشتیاق او، هم از انس، هم از خوف، هم از محبت، هم از معرفت، هم از توبه و انابت، هم از کرم و اجابت، هم از حاجات معیشتی و زمینی ، هم از مطلوبات ارمانی و آسمانی، هم از تسلیم هم از تعلیم. و چیست جز دعا که این همه نعمت و برکات از دامان و استین ان سخاوتمندانه فرو ریزد و آن همه خدمات و حسنات که کریمانه از دست او برخیزد؟

حدیث بندگی و دلبردگی

دکتر عبدالکریم سروش


لینک مطلب

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

تو تنها نیستی

http://cdnimg.visualizeus.com/thumbs/db/e3/window,alone,woman,ma,baby,nyc,new,york,girl-dbe301fd29e4288c4c1f4faa40e83cfa_h.jpg


بزرگترین دروغی که این زندگی به من آموخت جمله : " تو تنها نیستی " بود

و همیشه در برزخ زمان مرا دچار تردید ساخت گاه کسی ، دوستی ، آشنایی می آمد

و من به امید همان جمله همه چیز را با او تقسیم می کردم از کوچکترین حادثه گرفته تا بزرگترین شادی

وبعد رفتن او و نامیدی دوباره ای که آغاز می شد

که تمام چیزهایی که با او تقسیم کرده بودم کجا گم شد؟

و اینها اکنون در کجای هستی پرسه می زنند....

تا اینکه کم کم آموختم که تنها نیستم اما هستم ، با انسانها تنها هستم و بی انسانها تنها نیستم

که بهتر آن است که آنچه دارم را با تنهاییم تقسیم کنم و آنچه ندارم را با نزدیکانم

آنوقت تنهایی واژه ای تنها نخواهد بود بلکه واژه ای برای رهایی خواهد بود ...

ن.ط 27-5-90

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

بدون شرح

http://ordibeheshtez.files.wordpress.com/2010/04/the_glory_of_freedom.jpg?w=460&h=345


در جامعه گرایش هایی وجود دارند که اجازه نمی دهند انسان در مسیر شادی گام بردارد . پیروان این گونه نگرشها به انسانهای بدبخت نیاز دارند چون بر اساس هدف آنها انسان بدبخت از یک انسان شاد شایسته تر است . انسان شاد انسانی شورشی است اما انسان بدبخت ،؛ هیچگاه شورش نمی کند . انسان بدبخت همیشه آمادۀ فرمانبرداری است ، همیشه آمادۀ تسلیم شدن است . انسان بدبخت تا بدان اندازه نگون بخت است که نمی تواند سرپای خود بایستد . اوخودش را کاملاً بدبخت می داند و به همین دلیل آماده است تا در دام هر کسی گرفتار شود .

اُوشو


برگرفته از وب لاگ اردیبهشت

دوشعر از رسول یونان

1

**من نمی‌توانم باور کنم.
فکر می‌کنم همه‌اش خواب می‌بینم.
آخر چه‌طور ممکن است؟
مگر می‌شود از دیوارها عبور کرد،
یا از آب گذشت و خیس نشد؟
ما تمام این کارها را کردیم،
حتا از کوه پرت شدیم و خراشی برنداشتیم.

- احمق! ما مرده‌ایم


http://art-for-sale.us/ebay/07/02-feb/spawn2-sm.jpg


2

**آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند...




من چند شاعری هست که همیشه وقتی شعری میخونم ازشون حس دوباره زندگی بهم دست
میده فکر کنم رسول یونان هم یکی از اینهاست

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

تشنه




كسى كه دو روزش مثل هم باشد، زیانكار است



حضرت محمد(ص)


http://joolipooli.persiangig.com/image/aab.jpg

می گویند در یک مهمانی ، صاحبخانه فراموش کرده بود آب بر سر سفره بگذارد ، مدتی گذشت و مهمانها یکی یکی تشنه شدند ، اما تنها به گفتن اینکه “تشنه شدیم” و “آب کجاست” اکتفا می کردند ، میزبان که مرد زیرکی بود ، در دلش گفت اینها در واقع هیچ کدام تشنه نیستند .

ناگهان یکی از مهمانها از جای خود برخاست و در حالی که اطراف را به جستجوی آب نگاه می کرد گفت : ” پس این آب کجاست؟”

میزبان با دیدن تلاش مهمانش ، رو به سایر میهمانها کرد و گفت :” هیچ کدام از شما در واقع تشنه نیستید ، تشنه ی واقعی کسی است که به طلب آب از جای خود بر می خیزد و به دنبال آن همه جا را جستجو می کند.


۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست

http://www.jbgphotography.co.uk/images/landscape_photography/landscape_photographer_chester.jpg


زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست

درحق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمتست

کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی داند حساب

کاندرین طغرا نشان حسبه لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود

خود فروشان را به کوی میفروشان راه نیست

هرچه هست از قامت نا ساز بی اندام ماست

ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دایمست

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست

عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست


******

یه چند روزی اتفاقاتی برام افتاد و چیزهایی ازانسانها دیدم که به ظاهرها مشکوک شدم

دلم گرفت و خواستم صدایی از حافظ رو بشنوم که این شعر رو برام آورد

این زندگی وافعا چی میتونه باشه جز مسیری به سوی نور ، مسیری که گاه تاریک

میشه و گاه روشن !

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

**

ای روح بزرگ، که صدایت را در باد می شنوم
و نفست، هستی بخش تمامی دنیاست
من را بشنو، من به عنوان یکی از فرزندانت به سوی تو آمده ام
.

من حقیر و ناتوانم و به قدرت و خرد تو نیازمند
به من دستانی عطا کن که آنچه را تو آفریده ای حرمت دهند
و گوش هایی که برای شنیدن آوای تو هوشیار باشند
به من دانایی ده تا از آنچه که به تبار من آموخته ای، از درس هایی که در تک تک برگ ها و سنگ ها پنهان کرده ای، آگاه شوم
.

من در جستجوی قدرتم نه از آن سو که بر برادرانم برتری یابم
بلکه برای آنکه به مصاف بزرگترین دشمنم که خودم هستم، بروم
.
چنان کن که آماده و با دستانی پاک و چشمانی مطمئن به پیشگاه تو آیم،
تا آن زمان که زندگی همچون خورشید غروب می کند،
روح من عاری از شرمساری به سوی تو آید
.

“Chief YellowHawk”

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

کوچه


http://pull.imgfave.netdna-cdn.com/image_cache/1299964719187891.jpeg

کوچه ای را دور میزنم که روزی باهم آنجا بودیم

به همان کتاب فروشی می روم که تو آنجا بودی

لای برگ کتابها بو میکشم

شاید بیایی وبرویم

ن.ط

رنه ماگریت




My painting is visible images which conceal nothing; they evoke mystery and, indeed, when one sees one of my pictures, one asks oneself this simple question ‘What does that mean’? It does not mean anything, because mystery means nothing either, it is unknowable.”

René Magritte

نقاشی من ، تصاویری مرئی ست که چیزی را در خود نهان ندارند . آنها آکنده از رمز و راز هستند و در واقع زمانی که فردی یکی از تصاویر مرا ببیند ، تنها یک سؤال از خود می پرسد :”این نقاشی به چه معنی ست؟” . پاسخ من این است : این اثر ، معنایی ندارد . زیرا رمز و راز معنایی ندارد . این اثر ، غیر قابل درک است .

رنه ماگریت


رنه ماگریت نقاش بلژیکی (1898-1967) استاد کار در سبک سوررئالیسم و مبدع “جناس تصویری” . جناس تصويري تجسم همسان بصري دو پديده ‌اي است كه از لحاظ گرافيكي (شكل يا رنگ) به صورت مشابه مجسم و يا تصوير مي ‌شوند.نمونه هایی از این جناس را در دواثر زیر می بینید :

رنه ماگریت

Carte Blanche

رنه ماگریت

تصویر زیر به سبک نقاشی “در آینه” (که در بالا میبینید) و “پسری از انسان” توسط خود او خلق شده است . یکی از سبکهای خاص ماگریت ، تلفیق طبیعت زنده و طبیعت بیجان بود . مانند تصویر زیر :

رنه ماگریت

از رنه ماگریت به عنوان فیلسوف نقاشی یاد می کنند .


دنبال مفهوم جناس تصویری میگشتم که به این وب لاگ برخوردم رنه ماگریت جزو نقاشانی هست

که همیشه از دیدن کارهاش حس خاصی دارم


۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

بازگشت

ظاهرا یه مدت به میمنت حضوری وی پی ان به وب لاگم ادامه خواهم داد :)

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

اعتیاد!

http://www.shapingyouth.org:8000/wp-content/uploads/2010/01/computer-addiction.jpg


خیلی مسخره ست که ساعتها جلوی یک صفحه چند اینچی بشینی و هی زندگی خودتو با اون بسازی
طی چیزایی که خوندم دیگه حس میکنم ما ها البته بیشتر انسانهای این نسل اسیر یک سری چیزها شدند
که اگه نباشه در حقیقت اونا هیچ هویتی نخواهند داشت ، اما به حقیقت این دنیا رو وقتی لمس میکنی
خیلی حقیقی تر میشه ....
وقتی پا میشی و این تکنولوژی رو ترجیح میدی یک ایزار ببینی تا یک نیاز اونوقت رنگها عوض میشه
رنگ زندگیت عوض میشه
خیلی پوچ شدم ...چند روز پیش بود رفته بود تیاتر مهمانسرای دو دنیا اونجا یه جمله بود که گقت :
خوب میشد یه دخترم توجه بیشتری نشون میدادم تا سرشو از کتابا بیاره بیرون وکمی زندگی بکنه !

http://www.swide.com/binaries/content/gallery/2009/design/computer_addicted/ComputerAddicted/ComputerAddicted_IntoTheArt_01.jpg


https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhjcMWc-PJvU_y-4qRjnEwBtLmGwN2xB23sKoU9n-BQPi_R7yjUlPaFIssqW5Ktf64tM-yhKIFVB8TQdErDkVd5Ep0JXYVQGLyvyjKFFD70-P0G3SgWCKhxNEE2BPQZlOdeQhBSG12B190/s400/ar116423386191867.jpg


به اینا میگن نشانه !


http://www.missionindia-belgium.org/wp-content/uploads/2010/01/computer-addiction.jpg






۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

پرندگان

http://www.freefoto.com/images/01/01/01_01_24---Flock-of-Birds_web.jpg?&k=Flock+of+Birds

پرندگان

احساس می کنم

از قلبم به پرواز در آمده اند

این کبوتران سفید

و این من هستم

که در آسمانها اوج می گیرم

آیا ممکن است

پرندگان

در قلب آدم آشیان کنند؟!


رسول یونان


**

تنها، بیشترین حسادتی که در این جهان دارم نسبت به پرندگان آزاد است.

ن.ط

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

تنها شبی هفت ساله خوابیدم

http://sport.ir/uploads/1_barfareh.jpg


بیا برویم روبه روی باد شمال
آن سوی پرچین گریه ها
سر پناهی خیس از مژه های ماه را بلدم
که بی راهه دریا نیست
دیگر از این همه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم خسته ام
بیا برویم !
آن سوی هر چه حرف و حدیث امروزست
همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی است
می توانیم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شویم
می توانیم دمی در برابر جهان
به یک واژه ساده قناعت کنیم
من حدس می زنم از آواز آن همه سال و ماه
هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را بیاد آورم
من خودم هستم
بی خود این آینه را روبه روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخاستم .


*سید علی صالحی

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

دیگر نمی توانستم به دنبال تو بیایم

http://cdn.imgfave.com/image_cache/1287691568387791.jpeg


واقعه مرگ تو ، تمام وجود مرا در هم ریخت ...
تمام وجودم ، جز قلبم را .

آن قلبی که تو ساختی و هنوز می سازی ، قلبی که تو ، هنوز در نبودت هم با دست های گم شده ات ،
به آن شکل می دهی و با صدای گم شده ات ، آن را به آرامش دعوت می کنی و با خنده های گم شده ات ،
به آن روشنی می بخشی .

دوستت دارم ...
جز این دو کلمه چیزی نمی توانم بنویسم ، جز این دو کلمه چیزی برای نوشتن نمی یابم .
این جمله ای است که تنها تو نوشتنش را به من آموختی و صحیح بیان کردنش را به من یاد دادی ،
آن هم با تاملی بسیار ، هر کدام جداگانه و به وسعت چندین سده ...

دوستت دارم ...
این رمز گونه ترین کلامی است که شایسته ی تعبیر تو در طول قرن هاست ، کلامی که وقتی به
درستی بیان می شود ، تمام هدف و لطافتش را هدیه می کند .

کلامی که وقتی به درستی بیان می شود ، در سکوت ، در راز مرگ تازه رخ داده ی تو ،
در کلمه ی آخر ، حرف ((م)) شنیده نمی شود ، بلکه بال می گشاید و به پرواز در می آید .

برای آن که بتوان کمی ، حتی شده کمی زندگی کرد ، باید دو بار متولد شویم :
ابتدا تولد جسم مان است و سپس تولد روح مان .
هر دو تولد مانند کنده شدن می مانند . تولد اول بدن را به این دنیا می کشاند و تولد دوم ،
روح را به آسمان پرواز می دهد .

تولد دوم من زمانی بود که تو را ملاقات کردم .


دیگر نمی توانستم به دنبال تو بیایم .
دیگر ممکن نبود . دلیلش را نمی دانم . گویا تو آن سوی شیشه و یا آن سوی هوا بودی .
آن سوی چیزی که ضخامتش ، حتی از یک میلی متر هوا ، نور و شیشه ، فراتر نمی رود
و تو فقط آن سو هستی ، در آن سوی چیزی به نام مرگ ...
وقتی نگاه می کنم ، چیزی نمی بینم ، وقتی خوب نگاه می کنم ، وقتی مدتی طولانی به دقت نگاه می کنم ،
با خود می گویم :
(( بالاخره خواهم دید ، بالاخره خواهم فهمید ...))


*برگرفته از کتاب فراتر از بودن - کریستین بوبن

پی نوشت :

بعضی وقتها وقتی یاد تو می افتم ، این کتاب معنی بیشتری پیدا میکنه
همیشه آدمهایی هستند که از زندگی ما می روند اما سایه ای طولانی بر روح ما
به جا میگذارند ، سایه ای که بر روح ما افتاده و همون نقشها رو ایفا میکنه ...

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

کتیبه

http://media.farsnews.com/Media/8504/Images/jpg/A0210/A0210386.jpg


فتاده تخته سنگ آنسوی تر٬ انگار کوهی بود
و ما این سو نشسته٬ خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر٬
همه با یکدگر پیوسته٬ لیک از پای
.... و با زنجیر .
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن
٬ لیک تا آنجا که رخصت بود ... تا زنجیر
* * *
ندانستیم
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان٬
و یا آوایی از جایی
٬ کجا ؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت :
« فتاده تخته سنگ آنسوی٬ وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است٬ هر کس طاق ... هر کس جفت ... »
چنین می گفت چندین بار
صدا؛ و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی
می خفت
...
و ما چیزی نمی گفتیم
،
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتبم
...

* * *
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
٬
و پاهامان ورم می کرد و می خاری
د ٬
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود
٬
لعنت کرد گوشش را و نالان گفت : « باید رفت »
و ما با خستگی گفتیم : « لعنت بیش بادا
گوشمان را
... چشممان را نیز ٬ باید رفت »
و رفتیم و خزان رفتیم
و تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ٬ بالا رفت ٬ آنگه خواند :
« کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند . »
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.
* * *
هلا٬ یک... دو... سه... دیگر بار
هلا
٬ یک ٬ دو ٬ سه ٬ دیگر بار .
عرق ریزان٬ عزا٬ دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم.
هلا٬ یک٬ دو٬ سه٬ زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی٬ هم خسته هم خوشحال٬
ز شوق و شور مالامال.
* * *
یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود٬
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان
، تر کرد ... ما نیز آنچنان کردیم ...
و ساکت ماند
...
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.
دوباره خواند
٬ خیره ماند ٬ پنداری زبانش مُرد ...!
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری٬ ما خروشیدیم:
« بخوان! » او همچنان خاموش.
« برای ما بخوان ! » خیره به ما ساکت نگا می کرد
.
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد٬
نشاندیمش.
به دست ما و خویش لعنت کرد.
« چه خواندی
٬ هان؟ »
مکید آب دهانش را و گفت
آرام :
« نوشته بود
همان٬
کسی راز مرا داند٬
که از این رو به آن رویم بگرداند. »
* * *
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
...

"کتیبه"ای از "از این اوستا"ی اخوان ...



شعر عجیبی بود ... خیلی سوال داشتم که جواب نداد چون آخرش جواب عجیبی بود
همه چیز در چرخش پندار ما گم شده است ...

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

همین که من در این مسیر باشم

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:vMV69zYubPKd7M:http://www.rooz8.com/catch/data/a5859/29613_113.jpg&t=1

روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.

از او پرسیدند: کجا می روی؟

گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند ببرم.

گفتند: واقعا که مسخره ای! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی.

این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستان ها بگذری تا به او برسی.

مورچه گفت: مهم نیست.

همین که من در این مسیر باشم، او خودش می فهمد که دوستش دارم.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

شبانه


http://www.parand.se/ax/shamlo-01.jpg


اندکی بدی در نهاد تو
اندکی بدی در نهاد من
اندکی بدی در نهاد ما...-
ولعنت جاودانه بر تبار انسان فرود می آید.

آبریزی کوچک به هر سراچه- هرچند که خلوتگاه عشقی باشد-
شهر را
از برای آن که به گنداب در نشیند
کفایت است.

احمد شاملو- مجموعه ی آیدا، درخت، خنجر و خاطره


توضیح: میان سروده های احمد شاملوآنچه که به "شبانه ها" موسوم هستند، جای ویژه یی دارند. دلیلش هم این است که شاعر از طریق نهادن نام یکسان بر آن ها، نوعی پیوند میانشان برقرار کرده است. شاملو اعتقاد راسخ داشت که شعر به مفهوم واقعی اش، خود جوش است. به عبارتی دیگر، نمی توان هوس شعر سرودن کرد و چیزی با ارزش آفرید. بایدانگیزه یی درونی از تو بخواهد که شعری را خلق کنی. معروف است که شاملو گاه به واسطه ی این که یک سرویک تن داشت و هزارسودا و هزار سامان، برای ثبت شعری که به ذهن اش غلتیده بود، سراسیمه دنبال کاغذ و قلم می گشت. با این توصیف، می توان تصور کرد-و برخی از نزدیکان او هم بر همین عقیده اند- که شبانه های شاملو نام خود را از اعماق وجودشاعر وام گرفته اند. لازم است یا آور شویم که شبانه های شاملوراه گشا هم بودند و بر پاره یی از نو سرایان هم عصر او تاثیر گذاردند . در این رهگذر می توان از "دریایی ها"ی یداله رویایی و "در بی تکیه گاهی ها"ی علی باباچاهی نام برد