۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

به تيغم گر زني دستت نگيرم

http://img.ffffound.com/static-data/assets/6/02a11de9d4ca18e7d66a420aa8ff55c334a6b180_m.jpg




امروز که مینویسم در بین غبار و تاریکی نورهاست که برای آن مینویسم

به امید شاعر و شعری که زندگی آفرید ...

گوش میکردم ...

باز ديوانه شدم من اي طبيب
باز سودايي شدم من اي حبيب
آنچنان ديوانگي بگسسته بند
كه همه ديوانگان پندم دهند
غيرآن زنجير زلف دلبرم
گر دو صد زنجير آري بگسلم


به تيغم گر زني دستت نگيرم
وگر تيرم زني منت پذيرم
كمان ابروي ما را كو مزن تير
كه پيش چشم بيمارت بميرم

چشمي كه نظر نگه ندارد
بس فتنه كه بر سردل آرد
آهوي كمند زلف خوبان
خود را به هلاك مي سپارد

به دو زلف يار دادم دل بيقرار خود را
چه كنم سياه كردم همه روزگار خود را
شبي ار بدستم افتد سر زلف يار
همه مو به مو شمارم غم بيشمار خود را....


بعض که شکسته میشود آسمان شروع به باران میکند
و همه به فکر گلهای قالیند که میبارند گلهایی که روزی نقش قالی خواهند شد ...