۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

لحظه نهم- سعدی


مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا

گر تو شكيب داري طاقت نماند ما را


باري به چشم احسان در حال ما نظر كن

كز خوان پادشاهان راحت بود گدا را


سلطان كه خشم گيرد بر بندگان حضرت

حكمش رسد وليكن حدي بود جفا را


من بي تو زندگاني خود را نمي‌پسندم

كآسايشي نباشد بي دوستان بقا را


چون تشنه جان سپردم آنگه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاك من گيا را


حال نيازمندي در وصف مي‌نيايد

آنگه كه بازگردي گوييم ماجرا را


بازآ و جان شيرين از من ستان به خدمت

ديگر چه برگ باشد درويش بي‌نوا را


يا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

"چندان كه بازبيند ديدار آشنا را"


نه ملك پادشا را در چشم خوبرويان

وقعيست، اي برادر، نه زهد پارسا را


اي كاش برفتادي برقع ز روي ليلي

تا مدعي نماندي مجنون مبتلا را


سعدي قلم به سختي رفتست و نيكبختي

پس هر چه پيشت آيد گردن بنه قضا را


**





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر