۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

داستان ایمان



http://www.aurinco.com/images/pool-lights.jpg


مرد جوانی که مربی شنا بود و دارنده ی چندین مدال المپیک بود ,به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی که درباره ی خداوند و مذهب مینوشتند مسخره میکرد .
شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالا ترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد . حساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ را روشن کرد .
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!ا


*********

می تونم بگم که این داستان جزو داستانهایی که بارها خوندم وهربار حس عجیبی بهم دست داده ...



۱ نظر:

  1. سلام
    چقدر مطالب این وبلاگ جالبه
    بوی خدا رو حس می کنی
    بوی شنیده های عجیب که روح رو
    درگیر می کنه با بی نهایت ها
    بوی صبر
    بوی توصیف
    بوی هزار و یک شب خدا
    هم نور و هم حرف خدا.
    داستان خیلی قشنگی بود
    خیلی دوست دارم این عنوان داستان ها رو
    مرسی از اینکه این داستان ها رو میزارید تو وبلاگتون.
    وبلاگ خیلی خوبی دارید
    خوشحالم به وبلاگتون سر می زنم
    امیدوارم همیشه مسافر شبهای پرستاره خدا باشید
    که نور الهی جاده ای سر سبز و پر از گل های بهشتی فرش زمینتون کرده باشه

    پاسخحذف