۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

کتابم ، من و درخت



زیر درختی ایستاده بودم ، کتابی به دست داشتم
باران شروع به باریدن کرد
همه جا خیس شد کتابم ، من و درخت
راهی برای گریز نداشتم
اما ناگهان حروف کتاب شروع به ریختن کرد
و کتاب از نوشته ها خالی شد
دیدم که حروف زیر باران میدودند



۱ نظر:

  1. زیر درختی نشسته بودم
    من تنها، درخت تنها،کتابی بر دستم تنها، باران تنها.
    انگار باران بغضی در دل داشت و حقیقت ها را می خواست از آسمان به این زمین خاکی فرو ریزد
    ناگهان آسمان و ابر و ابر و زمین
    هم را در آغوش گرفتند
    و باران با تمام دانه های ریز و درشت محبت الهی و تمام یادگاری های آسمان شروع به فرود آمدن بر روی زمین شد
    تمام احساس پر از حسی به جنس باران شد
    من بودم و این نعمت الهی
    نه چتری و نه وسیله دنیایی برای محروم بودن از این حس نزدیکی با طبیعت.
    محو در این حس خواب و بیداری بودم
    که ناگهان احساس کردم
    کلمات کتاب، برجسته و درخشان است
    تمام حقیقت هستی انگار می خواستند با من سخن بگویند
    کتاب تمام حسش را به من گفت و
    تمام کلمات کتاب به یک چشم به هم زدن پاک و منزه شد
    چه دنیای غریبی، کجای قصه ایم ما

    پاسخحذف