۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

دیگر نمی توانستم به دنبال تو بیایم

http://cdn.imgfave.com/image_cache/1287691568387791.jpeg


واقعه مرگ تو ، تمام وجود مرا در هم ریخت ...
تمام وجودم ، جز قلبم را .

آن قلبی که تو ساختی و هنوز می سازی ، قلبی که تو ، هنوز در نبودت هم با دست های گم شده ات ،
به آن شکل می دهی و با صدای گم شده ات ، آن را به آرامش دعوت می کنی و با خنده های گم شده ات ،
به آن روشنی می بخشی .

دوستت دارم ...
جز این دو کلمه چیزی نمی توانم بنویسم ، جز این دو کلمه چیزی برای نوشتن نمی یابم .
این جمله ای است که تنها تو نوشتنش را به من آموختی و صحیح بیان کردنش را به من یاد دادی ،
آن هم با تاملی بسیار ، هر کدام جداگانه و به وسعت چندین سده ...

دوستت دارم ...
این رمز گونه ترین کلامی است که شایسته ی تعبیر تو در طول قرن هاست ، کلامی که وقتی به
درستی بیان می شود ، تمام هدف و لطافتش را هدیه می کند .

کلامی که وقتی به درستی بیان می شود ، در سکوت ، در راز مرگ تازه رخ داده ی تو ،
در کلمه ی آخر ، حرف ((م)) شنیده نمی شود ، بلکه بال می گشاید و به پرواز در می آید .

برای آن که بتوان کمی ، حتی شده کمی زندگی کرد ، باید دو بار متولد شویم :
ابتدا تولد جسم مان است و سپس تولد روح مان .
هر دو تولد مانند کنده شدن می مانند . تولد اول بدن را به این دنیا می کشاند و تولد دوم ،
روح را به آسمان پرواز می دهد .

تولد دوم من زمانی بود که تو را ملاقات کردم .


دیگر نمی توانستم به دنبال تو بیایم .
دیگر ممکن نبود . دلیلش را نمی دانم . گویا تو آن سوی شیشه و یا آن سوی هوا بودی .
آن سوی چیزی که ضخامتش ، حتی از یک میلی متر هوا ، نور و شیشه ، فراتر نمی رود
و تو فقط آن سو هستی ، در آن سوی چیزی به نام مرگ ...
وقتی نگاه می کنم ، چیزی نمی بینم ، وقتی خوب نگاه می کنم ، وقتی مدتی طولانی به دقت نگاه می کنم ،
با خود می گویم :
(( بالاخره خواهم دید ، بالاخره خواهم فهمید ...))


*برگرفته از کتاب فراتر از بودن - کریستین بوبن

پی نوشت :

بعضی وقتها وقتی یاد تو می افتم ، این کتاب معنی بیشتری پیدا میکنه
همیشه آدمهایی هستند که از زندگی ما می روند اما سایه ای طولانی بر روح ما
به جا میگذارند ، سایه ای که بر روح ما افتاده و همون نقشها رو ایفا میکنه ...

۱ نظر: