۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

کتیبه

http://media.farsnews.com/Media/8504/Images/jpg/A0210/A0210386.jpg


فتاده تخته سنگ آنسوی تر٬ انگار کوهی بود
و ما این سو نشسته٬ خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر٬
همه با یکدگر پیوسته٬ لیک از پای
.... و با زنجیر .
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن
٬ لیک تا آنجا که رخصت بود ... تا زنجیر
* * *
ندانستیم
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان٬
و یا آوایی از جایی
٬ کجا ؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت :
« فتاده تخته سنگ آنسوی٬ وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است٬ هر کس طاق ... هر کس جفت ... »
چنین می گفت چندین بار
صدا؛ و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی
می خفت
...
و ما چیزی نمی گفتیم
،
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتبم
...

* * *
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
٬
و پاهامان ورم می کرد و می خاری
د ٬
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود
٬
لعنت کرد گوشش را و نالان گفت : « باید رفت »
و ما با خستگی گفتیم : « لعنت بیش بادا
گوشمان را
... چشممان را نیز ٬ باید رفت »
و رفتیم و خزان رفتیم
و تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ٬ بالا رفت ٬ آنگه خواند :
« کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند . »
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.
* * *
هلا٬ یک... دو... سه... دیگر بار
هلا
٬ یک ٬ دو ٬ سه ٬ دیگر بار .
عرق ریزان٬ عزا٬ دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم.
هلا٬ یک٬ دو٬ سه٬ زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی٬ هم خسته هم خوشحال٬
ز شوق و شور مالامال.
* * *
یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود٬
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان
، تر کرد ... ما نیز آنچنان کردیم ...
و ساکت ماند
...
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.
دوباره خواند
٬ خیره ماند ٬ پنداری زبانش مُرد ...!
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری٬ ما خروشیدیم:
« بخوان! » او همچنان خاموش.
« برای ما بخوان ! » خیره به ما ساکت نگا می کرد
.
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد٬
نشاندیمش.
به دست ما و خویش لعنت کرد.
« چه خواندی
٬ هان؟ »
مکید آب دهانش را و گفت
آرام :
« نوشته بود
همان٬
کسی راز مرا داند٬
که از این رو به آن رویم بگرداند. »
* * *
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
...

"کتیبه"ای از "از این اوستا"ی اخوان ...



شعر عجیبی بود ... خیلی سوال داشتم که جواب نداد چون آخرش جواب عجیبی بود
همه چیز در چرخش پندار ما گم شده است ...

۳ نظر: