۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

همین که من در این مسیر باشم

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:vMV69zYubPKd7M:http://www.rooz8.com/catch/data/a5859/29613_113.jpg&t=1

روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.

از او پرسیدند: کجا می روی؟

گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند ببرم.

گفتند: واقعا که مسخره ای! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی.

این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستان ها بگذری تا به او برسی.

مورچه گفت: مهم نیست.

همین که من در این مسیر باشم، او خودش می فهمد که دوستش دارم.

۲ نظر:

  1. سلام
    مطالب و نوشته هاتون واقعا زیباست و تأثیرگذار امیدوارم همیشه موفق باشید و پایدار و بنویسید و ما را آموزش دهید.

    پاسخحذف
  2. همه ما مسافران مسیری بی انتها هستیم. بعضی مقصد را می شناسند و بعضی نه. ولی مسیر بی انتها همچمنان ادامه دارد ...


    گر چه از وعدهٔ احسان فلک پیر شدیم

    نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم

    نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی

    غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم

    گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی

    اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم

    دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را

    شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم

    تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس

    راضی از سلسلهٔ زلف به زنجیر شدیم

    صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان

    محو یک چهره چو آیینهٔ تصویر شدیم

    صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان

    که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم

    پاسخحذف