۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

یادگار دوست


http://img1.blogcu.com/images/i/s/k/iskenderpala/semazen-.jpg

ای دوست قبولم کن وجانم بستان

مستم کن وز هر دو جهانم بستان

با هر چه دلم قرارگیرد بی تو

آتش به من اندر زن و آنم بستان

ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی ازآنی همه من

من نیست شدم در تو از آنم همه تو

بازآ که تا به خود نیازم بینی

بیداری شبهای درازم بینی

نی نی غلطم که خود فراق تو مرا

کی زنده رها کند که بازم بینی

هر روز دلم در غم تو زارتراست

وز من دل بی رحم تو بی زارتراست

بگذاشتیم ،غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادارتر است

برمن دروصل بسته می دارد دوست

دل رابه عطا شکسته می خواهد دوست

زین پس من و دل شکستگی بردراو

چون دوست، دل شکسته می دارد دوست

خود ممکن آن نیست که بر دادم دل

آن به که بر سودای توبسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل

دل را چه کنم بهر چی می دارم دل

درعشق تو هرحیله که کردم هیچ است

هرخون جگرکه بی توخوردم هیچ است

از درد تو هیچ روی درمانم نیست

درمان که کند مرا که دردم هیچ است

من بودم ودوش آن بت بنده نواز

از من همه لابه بود و از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

شب را چه گنه حدیث ما بود دراز

دل تنگم و دیدار تو درمانم است

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

آنچه کز غم هجران تو بر جان من است

ای نور دل و دیده و جانم چونی

وی آرزوی هر دو جهانم چونی

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس

تو بی رخ زرد من ندانم چونی

افغان کردم برآن فغانم می سوخت

خامش کردم چون خامشانم می سوخت

از جمله کرانها برون کرد مرا

رفتم به میانی، در میانم می سوخت

من درد تو را زدست آسان ندهم

دل برنکنم زدوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم

که آن درد به صد هزار درمان ندهم

در عشق توام نصیحت و پند چه سود

زهرآب چشیده ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پاش نهید

دیوانه دل است پاي بر بند چه سود

من ذره وخورشید لقایی تو مرا

بیمار غمم عین دوایی تو مرا

بی بال و پر اندر پی تو می پرم

من که شده ام چو کهربایی تو مرا

غم را بر او گزیده می باید کرد

وز چاه طمع بریده می باید کرد

خون دل من ریخته می خواهد یار

این کار مرا به دیده می باید کرد

آبی که از این دیده چو خون می ریزد

خون است بیا ببین که چون می ریزد

پیداست که خون من چه برداشت کند

دل می خورد و دیده برون می ریزد

عاشق همه سال مست و رسوا بادا

دیوانه و شوریده و شیدا بادا

با هوشیاری غصه هر چیز خوریم

چون مست شدیم هرچه بادا بادا

دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد

جان را سپر تیر بلا خواهم کرد

عمری که نه در عشق تو بگذاشته ام

امروز به خون دل قضا خواهم کرد

از بس که برآورد غمت آه از من

ترسم که شود به کام بدخواه از من

دردا که زهجران تو ای جان جهان

خون شد دلم و دلت نه آگاه از من

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد

بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

بسیار فتاده بود اندر غم عشق

اما نه چنین زار که این بار افتاد

سودای تورا زمانه می بس باشد

هرگوش تو را ترانه می بس باشد

در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا

ما را سر تازیانه ای بس باشد

ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم

شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم

در عشق که او جان و دل ودیده ماست

جان ودل ودیده هر سه را سوخته ایم

اندر دل بی وفا غم وماتم باد

آن را که وفا نیست زعالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جزغم ، که هزار آفرین برغم باد


********************* این شعری زیبا از مولاناست و سالهاست که با صدای

شهرام ناظری در آلبوم یادگار دوست نوای دلم را آرامش بخشیده زمانی بود که با شنیدن

این آهنگ به دنیای عجیبی می رفتم صحبت از 8 سال پیش که این آهنگ باعث شد که

عاشق موسیقی سنتی ایرانی بشم و حالا حدود مختصری هرگاهی که گوش میکنم

رشد گیاهان عشق ابدی رو در درونم حس می کنم گیاهانی که مرا به درخت شعر و ادبیات

و به عرفان به چراهای فلسفی پیوند زدند .

۱ نظر:

  1. گر ز آن توام هر دو جهانم بستان

    با کی نبود، سود و زیانم بستان

    بازآی به پرسش و ببین چشم ترم

    لب بر لب خشکم نه و جانم بستان

    سیف فرقانی
    -----------------------------

    آنان که خدای را دوست پنداشته اند

    در محضر خلق عمری زیسته اند

    پاسخحذف