۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

مست بگذشتی و ...



امروز بعد افطار حس عجیبی داشتم ، وقتی قراره یه خبری بشنوی
ولی قبل از خبر یه حسی بی قرارت میکنه ، خدایا چه کنم، کسی
نمی تونه به سوالهات جواب بده و احساس می کنی دنیا چرا این
قدر کوچیکه ، رفتم سراغ حافظ و گفت :


دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد

پیش عشاق تو شب​ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو

به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت

به تماشای تو آشوب قیامت برخاست

پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت

سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری

کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

----------------------------------------

امیدوارم خیر باشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر