nasıl iş bu این چه کاری است her yanına çiçek yağmış به همه جایش گل می بارد erik ağacının درخت زردآلو ışık içinde yüzüyor در نور شناور است neresinden baksan از هر جا بنگری gözlerin kamaşır چشمانت خیره می شود
oysa ben akşam olmuşum ولی من غروب شده ام yapraklarım dökülüyor برگهایم می ریزد usul usul آرام آرام adım sonbahar اسم من پائیز است
داشتم یه فیلم میدیم شاید خیلی از شما ها دیده باشین و این چند سطری که مینویسم براتون آشنا بیاد :
دختر پس از معاجله مرد بهش گفت : کسی که به من پزشکی رو یاد داد گفت من همه جور زخم رو میتونم درمان کنم و بهت یاد میدم ولی تنها زخمی که نمیتونم درمانش کنم زخم دله ..
و ادامه داد: اما شما ناامید نباشین من میدونم چی زخم دل رو درمون میکنه ...
دیروز در همین فکرا بودم که ما انسانها چقدر محدود هستیم با تمام اینکه فکر میکنیم می دونیم و باخبریم ولی هرچه باشه در یک فضا در بین چند تا دیوار مبحوسیم ، اگه نگران کسی باشیم ، اگه حتی بخوایم کسی رو ببینیم بازم نمی دونیم اون کجاست حتی اگه از محل همدیگر هم مطلع باشیم بازم از آنچه بر همدیگر میگذرد بی اطلاع خواهیم ماند ، داشتم فکر میکردم که حکمت این چیه ؟ یادم افتادم که میگه فقط خداست که در کرسیآسمانها ست ، نتیجه ای که گرفتم این بود که خدا ما رو محدود در زمان آفریده به خاطر خودمون که بیشتر به یادش باشیم و بدونیم با تمام قدرتی که بهمون داده نیازمندشیم ... شاید قانع بشم ولی میدونم این فهم منم محدودیتی داره ...
حالا این نیاز هزاران معنا میتونه داشته باشه ، یه شعر از یک دوستی که احتمالا خودش گفته مصداقیه واسه همین موضوع:
بارون جزو نعمتهایی که آدمها رو یاده آدمها می اندازه ، و یاد حسین پناهی افتادم
ازش چیز کمی نوشتم ولی دلم می خواد بیشتر ازش بگم
زندگینامه
حسین پناهی دژکوه در ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهرستان کهگیلویه (دهدشت-سوق)در استان کهکیلویه و بویراحمد متولد شد.
پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه وخواست پدر برای تحصیل به مدرسه ی آیت الله گلپایگانی رفته بود و بعد ازپایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی اش بازگشت.چندماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت می کرد. تا اینکه زنی برای پرسش مسالهای که برایش پیش آمده بود پیش حسین می رود.از حسین می پرسد که فضله ی موشیداخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاش ام بود افتاده است، آیا روغننجس است؟ حسین با وجود اینکه می دانست روغن نجس است،ولی اینرا هم می دانستکه حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده اش را بایدتامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد وبریزد دور،روغن دیگر مشکلی ندارد.بعد از این اتفاق بود که حسین علی رغمفشارهای اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. ایناقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.حسین به تهران آمد و درمدرسه ی هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دوره بازیگری و نمایشنامهنویسی را گذراند.
پناهی بازیگری را نخست از مجموعه تلویزیونی محله بهداشت آغاز کرد. سپس چندنمایش تلویزیونی با استفاده از نمایشنامه های خودش ساخت که مدت ها در محاقماند.
با پخش نمایش دو مرغابی درمه از تلویزیون که علاوه بر نوشتن و کارگردانیخودش نیز در آن بازی می کرد، خوش درخشید و با پخش نمایش های تلویزیونیدیگرش، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمایش های دو مرغابی درمه و یک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته وکارگردانی کرده بود، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلویزیون پخش شد.
در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد او یکی از پرکارترین و خلاق ترین نویسندگان و کارگردانان تلویزیون بود.
به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که ازرفتارش می بارید و طنز تلخش بازیگر نقش های خاصی بود. اما حسین پناهیبیشتر شاعربود. و این شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت. نخستین مجموعهشعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد،این مجموعه ی شعر تا کنون بیش ازشانزده بار تجدید چاپ شد و به شش زبان زنده ی دنیا ترجمه شده است.
کتابها:
من و نازی/ستاره/چیزی شبیه زندگی/دو مرغابی درمه/گلدان و آفتاب/پیامبر بی کتاب/دل شیر
علاوه بر اینها دو نوار با شعر و صدای حسین پناهی نیز منتشر شده است.«سلام خداحافظ» و « ستاره».
تعدادی از اشعار معروف این هنرمند:
به بهشت نمیروم … اگر مادرم در آنجا نباشد
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد، نه شمارش ستاره ها تسکینم، چرا صدایم کردی؟ چرا؟
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ، چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو!
با تو ، بی تو ، همسفر سایه خویشم و به سوی بی سوی تو می آیم
بر می گردم ، با چشمانم ، که تنها یادگار کودکی منند ، آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟
من نمی بخشم اگه , جای پات بی جای پام , روی جایی حک بشه!
حسین پناهی در مورد کودکی خود اینچنین مینویسد:
در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!
فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که میدرخشیدم! آن روز ها میلیون ها مشغله دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیئت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها،از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمایباران ها و ابر ها،از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دلمشغولی شیرین ساعات بیداریم بودند! به سماجت گاو ها برای معاش، زمین وزمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر میشدم .
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یک نواخت خوراکی های حواس، توفعم را بالابرد!توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوراننوجوانیم بود!مشکلات راه مدرسه،در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاهاو کفش هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها،اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هر جه بزرگ تر شدم به دلیل خودخواهی های طبیعی و قرار دادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور ودورتر افتادم. .
این روز ها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند!تلاشمیکنم تا به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان،آن همه حرکت وسکون را باز سازی کنم و بعضا نیر ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشمکه برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفشهایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده،خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنبم.
جرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آنکهما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم.در مقایسه با آن ظلمات سنگین وعظیم “نبودن” بودن نعمتیست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.
بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست!فقر و بیماری و تنهاییمرگ ما،هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد!منظومه ها می چرخند و مارا باخود می چرخانند.
ما،در هیئت پروانه هستی با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیشنیستیم.برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمانباشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادترا دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هرمفهومی نشستهایم و همه ی چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم!به نظرمیرسد انسان اسانسورچی فقیری است که چزخ تراکتور می دزدد! البته به نظرمیرسد! … تا نظر شما چه باشد؟
در ابتدای کتاب “من و نازی” اینچنین نوشته:
این دفتررا به جواد یساری تقدیم میکنم، که عمری شرافتمندانه آواز خواند
و گماننکنم فهمیده باشد که کتاب حضرت موسی انجیل است یا تورات!!!
از دیشب تا الان یکسره بارون می باره نشستم جلوی پنجره و عطر بارون رو حس می کنم امروز چهارشتبه 25 شهریوره ، چقدر احساس کردن طبیعت حس عجیبیه ... قابل وصف نیست ولی چیزی در درونت شناوره که اسمی نداره .. خیلی دلم می خواست یه دوربین داشتم و عکسشو می گرفتم ...
مدتی بود در یکی از بیمارستان ها ی شهر لندن در روزهاییکشنبه سر ساعت ۱۰:۳۰ بیمار تخت شماره ی ۳ از بین می رفت و این به نوعبیماری فرد بستگی نداشت!!! عده ای این اتفاق را به ماورا نسبت می دادند وعده ای هم در مورد آن نظری نداشتند . این مساله تا جایی پیش رفت که عده ایاز پزشکان جلسه ای گذاشتند تا علت این حادثه را پیدا کنند ٬ قرار بر اینشد تا در روز یکشنبه در ساعت مقرر همه جمع شوند و تخت مورد نظر را زیر نظربگیرند . روز موعود فرا رسید عده ای با انجیل سر قرار حاضر شده بودند درساعت ۱۰:۳۰ مارتا کارگر نیمه وقت وارد اتاق شد به سمت پریز برق رفت ودستگاه حیات مصنوعی را از برق کشید و جارو برقی خود را به برقزد؟؟؟؟!!!!!!!