۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

هرکسی از ظن خود شد یار من...




بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نَجُست اسرار من ...

مولانا


تو یکی از وب لاگها به این شعر برخوردم

چقدر این شعر به من نزدیکتر و من از خودم دورتر ... هر کسی از ظن خود ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر