گلویم از بار ناگفته سنگینی میکند
نمی دانم راهی که می روم هستم
یا راهی که نرفتم...
در انبوه تردید و گلایه ها
این بغض شکسته است که همچون سرگیجه ای
در درونم می پیچد ...تا بلکه دیواری بیابد
و تکیه کند ...
ن.ط
ما در خود ستاره ای بی نهایت زیبا داریم. ما ستاره هستیم. البته غبارها و ابرهایی فراوان ما را فراگرفته اند و اگر كسی از بیرون بنگرد ستاره ای نخواهد یافت. هدف مراقبه رخنه كردن در ابرهای تاریكی است كه ما را فراگرفته اند و رسیدن به هسته وجود جایی كه نور ابدی در آنجا حاضر است. جایی كه زندگی با شعله ای از شور و نشاط، شادمانی و زیبایی ای چشمگیر شعله ور است. این درونی ترین شعله همان خداست. سفر دشوار اما بسیار پربار است. و سفر فقط در آغاز دشوار است. آنگاه كه تو طعم آن لذت ناشناخته، آن احساس رهایی و هیجان ناشناخته را بچشی، سفر دیگر دشوار نخواهد بود. آنگاه هر لحظه آن از چنان زیبایی دل انگیز، نشاطی بی بدیل و شور و حالی عظیم برخوردار خواهد شد كه حاضر خواهی بود هرگونه سختی را به جان بخری. حتی حاضر خواهی بود در راه آن جان دهی، زیرا آنگاه خواهی دانست كه حتی مرگ نیز مرگ نیست.
در برابرِ بیکرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانهیی ماننده بود.
زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
یله شد.
در باغستانِ خشک
معجزهی وصل
بهاری کرد.
سرابِ عطشان
برکهیی صافی شد،
و گنجشکانِ دستآموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
به رقص آوردند.
۲
اینک! چشمی بیدریغ
که فانوسِ اشکاش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند میزند.
آنک منم که سرگردانیهایم را همه
تا بدین قُلّهی جُلجُتا
پیمودهام
آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.
آنک منم
پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.
۳
در سرزمینِ حسرت معجزهیی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].
فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست میداشتم
اینمایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه میبایدم کرد؟»
«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.
لایهی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
صافی شد
و سنگریزههای زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید
دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد
رنجِ دیرینه
همه کینههایش را
خندید
پایآبله
در چمنزارانِ آفتاب
فرود آمدم
بیآنکه از شبِ ناآشتی
داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.
۴
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچهیی
دل بسته بودم.
۵
شکوهی در جانم تنوره میکشد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیدهام.
در فرصتِ میانِ ستارهها
شلنگانداز
رقصی میکنم -
دیوانه
به تماشای من بیا!
*****
پی نوشت :
چه شعری بود دیوانه وار چند بار خوندم
در روزی که دلتنگی جواب دارد این شعر بهترین وسوسه ام بود ... دیوانه به تماشای من بیا!
* عکس از سایت احمد شاملو
تفاوت خدای فیلسوفان و خدای پیامبران ( پیام آوران) در این است که خدای پیامبران را می توان به دعا خواند، اما دربارۀ خدای فیلسوفان فقط باید جدال و جنجال کرد. فیلسوفان همچون ریاضیدانانی که به حل معمایی ریاضی مشغولند، گره از کار فروبسته خدا می گشایند، اما پیامبران همچو عاشقانی که با معشوقی نازنین نرد عشق می بازند، سخن از لطف و لطافت آن محبوب جمیل می گویند و دست مردم را در دستان نرم و پرنوازش او می گذارند. انکه حسین بن منصور حلاج گفت که : " معشوق همه ناز باشد نه راز" حق می گفت.
خداوند، نه رازی است عقل ستیز، که نازنینی است عشق پسند. و همین است راز انکه پیامبران بر خلاف فیلسوفان چنین مقبول خلایق افتاده اند و دل از خداجویان برده اند.
دعا و نیایش، قبل از انکه ابزار زندگی باشند، ابزار بندگی اند و بیش از آنکه خواهش تن را ادا کنند، حاجت دل را روا می کنند، و برتر از انکه سفره نان را فراخی بخشند، گوهر جان را فربهی می دهند.
دعا فقط صحنه خواندن خدا نیست، که عرصه شناختن او هم هست، مونولوگ نیست، دیالوگ هم هست، سخن گفتنی دو سویه است و در این مکالمه و مخاطبه است که هم انس حاصل می شود هم شناخت، هم پالایش روح می شود هم تقویت ایمان، هم دل خرسند می گردد، هم خرد. و چنین است که آدمی به تمامیت خویش در محضر تمامیت طلب ربوبی حاضر می شود و نه دستار، که سر را هم می بازد و نه به اضطرار عاقلانه که به اختیار عاشقانه می شکند.
عشق چون وافی است وافی می خرد
در حریف بی وفا می ننگرد
معشوق همۀ وجود عاشق را از دل و جان و خرد می خرد و استیفا می کند و این سودای خوش عاقبت در صحنۀ پر صفای دعا صورت می گیرد که سیرابی سیرت و سریرت در اوست.
در دعا هم از نیاز عاشق سخن می رود، هم از ناز معشوق، هم از احتیاج این، هم از اشتیاق او، هم از انس، هم از خوف، هم از محبت، هم از معرفت، هم از توبه و انابت، هم از کرم و اجابت، هم از حاجات معیشتی و زمینی ، هم از مطلوبات ارمانی و آسمانی، هم از تسلیم هم از تعلیم. و چیست جز دعا که این همه نعمت و برکات از دامان و استین ان سخاوتمندانه فرو ریزد و آن همه خدمات و حسنات که کریمانه از دست او برخیزد؟
حدیث بندگی و دلبردگی
دکتر عبدالکریم سروش
بزرگترین دروغی که این زندگی به من آموخت جمله : " تو تنها نیستی " بود
و همیشه در برزخ زمان مرا دچار تردید ساخت گاه کسی ، دوستی ، آشنایی می آمد
و من به امید همان جمله همه چیز را با او تقسیم می کردم از کوچکترین حادثه گرفته تا بزرگترین شادی
وبعد رفتن او و نامیدی دوباره ای که آغاز می شد
که تمام چیزهایی که با او تقسیم کرده بودم کجا گم شد؟
و اینها اکنون در کجای هستی پرسه می زنند....
تا اینکه کم کم آموختم که تنها نیستم اما هستم ، با انسانها تنها هستم و بی انسانها تنها نیستم
که بهتر آن است که آنچه دارم را با تنهاییم تقسیم کنم و آنچه ندارم را با نزدیکانم
آنوقت تنهایی واژه ای تنها نخواهد بود بلکه واژه ای برای رهایی خواهد بود ...
ن.ط 27-5-90
در جامعه گرایش هایی وجود دارند که اجازه نمی دهند انسان در مسیر شادی گام بردارد . پیروان این گونه نگرشها به انسانهای بدبخت نیاز دارند چون بر اساس هدف آنها انسان بدبخت از یک انسان شاد شایسته تر است . انسان شاد انسانی شورشی است اما انسان بدبخت ،؛ هیچگاه شورش نمی کند . انسان بدبخت همیشه آمادۀ فرمانبرداری است ، همیشه آمادۀ تسلیم شدن است . انسان بدبخت تا بدان اندازه نگون بخت است که نمی تواند سرپای خود بایستد . اوخودش را کاملاً بدبخت می داند و به همین دلیل آماده است تا در دام هر کسی گرفتار شود .
اُوشو
برگرفته از وب لاگ اردیبهشت
**آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند...
می گویند در یک مهمانی ، صاحبخانه فراموش کرده بود آب بر سر سفره بگذارد ، مدتی گذشت و مهمانها یکی یکی تشنه شدند ، اما تنها به گفتن اینکه “تشنه شدیم” و “آب کجاست” اکتفا می کردند ، میزبان که مرد زیرکی بود ، در دلش گفت اینها در واقع هیچ کدام تشنه نیستند .
ناگهان یکی از مهمانها از جای خود برخاست و در حالی که اطراف را به جستجوی آب نگاه می کرد گفت : ” پس این آب کجاست؟”
میزبان با دیدن تلاش مهمانش ، رو به سایر میهمانها کرد و گفت :” هیچ کدام از شما در واقع تشنه نیستید ، تشنه ی واقعی کسی است که به طلب آب از جای خود بر می خیزد و به دنبال آن همه جا را جستجو می کند.
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
درحق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست
******
یه چند روزی اتفاقاتی برام افتاد و چیزهایی ازانسانها دیدم که به ظاهرها مشکوک شدم
دلم گرفت و خواستم صدایی از حافظ رو بشنوم که این شعر رو برام آورد
این زندگی وافعا چی میتونه باشه جز مسیری به سوی نور ، مسیری که گاه تاریک
میشه و گاه روشن !
ای روح بزرگ، که صدایت را در باد می شنوم
و نفست، هستی بخش تمامی دنیاست
من را بشنو، من به عنوان یکی از فرزندانت به سوی تو آمده ام.
من حقیر و ناتوانم و به قدرت و خرد تو نیازمند
به من دستانی عطا کن که آنچه را تو آفریده ای حرمت دهند
و گوش هایی که برای شنیدن آوای تو هوشیار باشند
به من دانایی ده تا از آنچه که به تبار من آموخته ای، از درس هایی که در تک تک برگ ها و سنگ ها پنهان کرده ای، آگاه شوم.
من در جستجوی قدرتم نه از آن سو که بر برادرانم برتری یابم
بلکه برای آنکه به مصاف بزرگترین دشمنم که خودم هستم، بروم.
چنان کن که آماده و با دستانی پاک و چشمانی مطمئن به پیشگاه تو آیم،
تا آن زمان که زندگی همچون خورشید غروب می کند،
روح من عاری از شرمساری به سوی تو آید.
“Chief YellowHawk”
My painting is visible images which conceal nothing; they evoke mystery and, indeed, when one sees one of my pictures, one asks oneself this simple question ‘What does that mean’? It does not mean anything, because mystery means nothing either, it is unknowable.”
René Magritte
نقاشی من ، تصاویری مرئی ست که چیزی را در خود نهان ندارند . آنها آکنده از رمز و راز هستند و در واقع زمانی که فردی یکی از تصاویر مرا ببیند ، تنها یک سؤال از خود می پرسد :”این نقاشی به چه معنی ست؟” . پاسخ من این است : این اثر ، معنایی ندارد . زیرا رمز و راز معنایی ندارد . این اثر ، غیر قابل درک است .
رنه ماگریت
رنه ماگریت نقاش بلژیکی (1898-1967) استاد کار در سبک سوررئالیسم و مبدع “جناس تصویری” . جناس تصويري تجسم همسان بصري دو پديده اي است كه از لحاظ گرافيكي (شكل يا رنگ) به صورت مشابه مجسم و يا تصوير مي شوند.نمونه هایی از این جناس را در دواثر زیر می بینید :
Carte Blanche
تصویر زیر به سبک نقاشی “در آینه” (که در بالا میبینید) و “پسری از انسان” توسط خود او خلق شده است . یکی از سبکهای خاص ماگریت ، تلفیق طبیعت زنده و طبیعت بیجان بود . مانند تصویر زیر :
از رنه ماگریت به عنوان فیلسوف نقاشی یاد می کنند .
دنبال مفهوم جناس تصویری میگشتم که به این وب لاگ برخوردم رنه ماگریت جزو نقاشانی هست
که همیشه از دیدن کارهاش حس خاصی دارم
پرندگان
احساس می کنم
از قلبم به پرواز در آمده اند
این کبوتران سفید
و این من هستم
که در آسمانها اوج می گیرم
آیا ممکن است
پرندگان
در قلب آدم آشیان کنند؟!
رسول یونان
**
فتاده تخته سنگ آنسوی تر٬ انگار کوهی بود
و ما این سو نشسته٬ خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر٬
همه با یکدگر پیوسته٬ لیک از پای .... و با زنجیر .
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ٬ لیک تا آنجا که رخصت بود ... تا زنجیر
* * *
ندانستیم
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان٬
و یا آوایی از جایی ٬ کجا ؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت :
« فتاده تخته سنگ آنسوی٬ وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است٬ هر کس طاق ... هر کس جفت ... »
چنین می گفت چندین بار
صدا؛ و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی
می خفت ...
و ما چیزی نمی گفتیم ،
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتبم ...
* * *
شبی که لعنت از مهتاب می بارید ٬
و پاهامان ورم می کرد و می خارید ٬
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود ٬
لعنت کرد گوشش را و نالان گفت : « باید رفت »
و ما با خستگی گفتیم : « لعنت بیش بادا
گوشمان را ... چشممان را نیز ٬ باید رفت »
و رفتیم و خزان رفتیم و تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ٬ بالا رفت ٬ آنگه خواند :
« کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند . »
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.
* * *
هلا٬ یک... دو... سه... دیگر بار
هلا ٬ یک ٬ دو ٬ سه ٬ دیگر بار .
عرق ریزان٬ عزا٬ دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم.
هلا٬ یک٬ دو٬ سه٬ زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی٬ هم خسته هم خوشحال٬
ز شوق و شور مالامال.
* * *
یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود٬
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان ، تر کرد ... ما نیز آنچنان کردیم ...
و ساکت ماند ...
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.
دوباره خواند ٬ خیره ماند ٬ پنداری زبانش مُرد ...!
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری٬ ما خروشیدیم:
« بخوان! » او همچنان خاموش.
« برای ما بخوان ! » خیره به ما ساکت نگا می کرد .
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد٬
نشاندیمش.
به دست ما و خویش لعنت کرد.
« چه خواندی ٬ هان؟ »
مکید آب دهانش را و گفت آرام :
« نوشته بود
همان٬
کسی راز مرا داند٬
که از این رو به آن رویم بگرداند. »
* * *
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم ...
"کتیبه"ای از "از این اوستا"ی اخوان ...
شعر عجیبی بود ... خیلی سوال داشتم که جواب نداد چون آخرش جواب عجیبی بود
روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.
از او پرسیدند: کجا می روی؟
گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند ببرم.
گفتند: واقعا که مسخره ای! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی.
این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستان ها بگذری تا به او برسی.
مورچه گفت: مهم نیست.
همین که من در این مسیر باشم، او خودش می فهمد که دوستش دارم.