از پنجره که بیرون رو نگاه میکنی ، شهر رو پر از آدمهایی می بینی که به دور خیابونهای
تکراری می چرخند ، مثل خودت ، اما نزدیکتر که میشی این آدمها با آدمهای گیجی که پشت
پنجره دیده بودیم فرق دارند ...
چند روز پیش از پنجره ساختمونی به بیرون نگاه میکردم ، کوچه ساکت بود و پر از ماشینها
با مدلهای مختلف بود . مدل بالا مدل پائین ...اما همون ماشینهای مدل بالایی که از نزدیک
ابهتی داشتند .... از دور شبیه سوسک سفید بودند ... یا قشنگتر بگم شبیه یه چیز به درد نخور
یک موجود بی روح ... چند لحظه بعد با خودم فکر میکردم این همه موجود از بالاترها تشخیص
داده نمیشم ...همه تبدیل به نقطه میشیم اما نزدیکتر یک خط، یک رنگ ،یک دنیای پر از وجود
داشتن هستیم ....
*** طی نوشتتم یاد این قطعه زیبا از سهراب افتادم :
مردمان را ديدم ...
شهرها را ديدم ...
دشت ها را ، كوهها را ديدم...
آب را ديدم ، خاك را ديدم....
نورو ظلمت را ديدم
و گياهان را در نور ،
و گياهان را د رظلمت ديدم...
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم
چقدر خوب بود این
پاسخحذف