مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه ی چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پرشود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه ی برف
تشنه ی زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچینه ی هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه ی زمزمه ام ؟
بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه ی مرغی بکشم....
* سهراب سپهری
*** با خود می اندیشم ، به تو می اندیشم
و زمزمه ای پنهان نقشی از تو در درونم میسازد
بهتر آن است که برخیزم و به امید تو باشم
که تو خواهی ساخت
که تو خواهی ساخت آن نقش درونم را ...
(ن.ط)
اندیشه را به مسلخ درد فرو برده و هنوز به ذره ای نوید زنده ام. نویدی از برای روزی زیستن. آن گونه که باید زیست در میان آزادی و چه رویاییست که ذهن را در آغوش آزادی نهادن. می توان جسم را لحظه ای از سایه تباهی برون برد و افسوس که روح و اندیشه در آن مکان باقی می ماند که من خویشتن را این چنین خاموش پنداشتم و کاخ برده گی را به جایگاه خویشتنم سپردم و فرار جسم را بر آزادی اندیشه ترجیح داده ام.
پاسخحذف