امروز که مینویسم در بین غبار و تاریکی نورهاست که برای آن مینویسم
به امید شاعر و شعری که زندگی آفرید ...
گوش میکردم ...
باز ديوانه شدم من اي طبيب
باز سودايي شدم من اي حبيب
آنچنان ديوانگي بگسسته بند
كه همه ديوانگان پندم دهند
غيرآن زنجير زلف دلبرم
گر دو صد زنجير آري بگسلم
بعض که شکسته میشود آسمان شروع به باران میکندبه تيغم گر زني دستت نگيرم
وگر تيرم زني منت پذيرم
كمان ابروي ما را كو مزن تير
كه پيش چشم بيمارت بميرمچشمي كه نظر نگه ندارد
بس فتنه كه بر سردل آرد
آهوي كمند زلف خوبان
خود را به هلاك مي سپاردبه دو زلف يار دادم دل بيقرار خود را
چه كنم سياه كردم همه روزگار خود را
شبي ار بدستم افتد سر زلف يار
همه مو به مو شمارم غم بيشمار خود را....
و همه به فکر گلهای قالیند که میبارند گلهایی که روزی نقش قالی خواهند شد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر