مرا روشن تر ميخواهي
از اشتاق به من در برابر من پر شعله تر بسوز
ورنه مرا در ين ظلمات باز نتواني يافت
ورنه هزاران چشم تو فريبت خواهند داد اي جوينده ي بي گناه!
بايست و چراغ اشتياقت را شعله ور تر كن.
از نگفته ها،از نسروده ها پرم؛
از انديشه هاي ناشناخته و
اشعاري كه بدان ها نينديشيده ام.
عقده ي اشك من درد پري،درد سر شاريست.و باقي نا گفته ها
سكوت نيست ناله يي ست.
اكنون زمان گريستن است،اگر تنها بتوان گريست،يا به راز داري
دامان تو اعتمادي اگر بتوان داشت،يا دست كم به در ها
_كه در آن احتمال گشودني است به روي نابكاران.
با اين همه به زندان من بيا كه تنها دريچه اش به حياط
ديوانه خانه ميگشايد.
اما چگونه،به راستي چگونه
در قعر شبي اين چنين بي ستاره،
زندان مرا_بي سرود و صدا مانده_
باز تواني شناخت؟
ما در ظلمت ايم
بدان خاطر كه كسي به عشق ما نسوخت،
ما تنهاييم
چرا كه هرگز كسي ما را به جانب خود نخواند،
ما خاموشي ايم
زيرا كه ديگر هيچ گاه باز نخواهيم آمد،
و گردن افراخته
بدان جهت كه به هيچ چيز اعتماد نكرديم،بي آن كه بي اعتمادي
را دوست داشته باشيم.
كنار حوض شكسته ي درختي بي بهار از نيروي غصاره ي مدفونه
خويش ميپوسد.
و نا پاكي آرام آرام رخساره ها را از تابش باز ميدارد.
عشق هاي معصوم، بي كاره و بي انگيزه اند.
دوست داشتن
از سفره هاي دراز تهي دست باز ميگردد....
**شاملو
... چه حس غریبی دارم به این شعر نزدیکترم تا به خودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر