زمان میگذرد
ساعتها و سالها همچون دو معشوق تنها در تاریکی ناخودآگاهم با هم عشقبازی می کنند
دیگر از اینچنین و آنچنان
دیگر از آن تاریکی کودکی
از آن دخترکی که بهانه می گرفت بیدارم
نه اینکه بیدار بودم
بلکه بیدار شدم
می دانم درمان دردهایم در گفتن و نوشتن است
از این روزی که از سفر برگشتم تا به روزهای رفتن خواهم نوشت
زیرا که این نوشتن است که به من ، مرا می فهماند
من صدای زمان را می شنونم
صدای تیک تاک ساعت و صدای نفسهای روحم
که به سوی ناشناخته حیات پیش می روند حتی این درد
درد بغض های ناشناخته ام نیزمرا آرام می کند
زندگی عجب خواب آلوده ای بو و نوشتن زلال
امروز 7 آبان 92
همین که هست زیباست و زیباتر
یادت باشد تنها بودی تا که همیشه
ساعتها و سالها همچون دو معشوق تنها در تاریکی ناخودآگاهم با هم عشقبازی می کنند
دیگر از اینچنین و آنچنان
دیگر از آن تاریکی کودکی
از آن دخترکی که بهانه می گرفت بیدارم
نه اینکه بیدار بودم
بلکه بیدار شدم
می دانم درمان دردهایم در گفتن و نوشتن است
از این روزی که از سفر برگشتم تا به روزهای رفتن خواهم نوشت
زیرا که این نوشتن است که به من ، مرا می فهماند
من صدای زمان را می شنونم
صدای تیک تاک ساعت و صدای نفسهای روحم
که به سوی ناشناخته حیات پیش می روند حتی این درد
درد بغض های ناشناخته ام نیزمرا آرام می کند
زندگی عجب خواب آلوده ای بو و نوشتن زلال
امروز 7 آبان 92
همین که هست زیباست و زیباتر
یادت باشد تنها بودی تا که همیشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر