یک زمانی دوست داشتم از همه چیزی که قراره اتفاق بیفته اطلاع داشته باشم
بعد اما زندگی تغییر کرد ویاد گرفتم که نیازی به دانستن ندارم چون نویسنده ای
هست که خودش با صدای بلند مینویسه و منو به سوی خودش صدا میکنه ...
و همه چیز در زندگیم غیر قابل پیش بینی شد به غیر خواستن و ایمان داشتن ...
این زندگی مثل یک معجزه هر روزش حکایتی دیگه شد و هر ساعتش پر از
ارزش و سخت ترین کار جهان شد فهمیدن و درک کردن این لحظه ، این تنفس
وفراموش نمی کنم البته که نویسنده به خط من مینویسه و خطوط من همین زندگی منه ...
*** یاد این شعر افتادم :
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
****
خدا می خوانمت شاید که باشی
پاسخحذفدوای درد من شاید تو باشی
گرفته این دلم از دنیای پوچی
شده کارم همه بیهوده بازی
همه کارم شده در خود شکستن
نمانده دیگر از من جز نوشتن
...