وقتی که گلی در اعماق جنگل می شکفد ، بی آنکه کسی آن را تحسین کند – کسی که عطرش را ببوید ، از کنارش بگذرد و بگوید : چه زیبا ! کسی که طعم زیبایی و نشاطش را بچشد و با او شادی و سرورش را قسمت کند – چه اتفاقی می افتد ؟ چه بر سر آن گل می آید ؟ می میرد ؟ رنج می برد ؟ به وحشت می افتد ؟
دست به خودکشی می زند ؟
نه فرقی نمی کند آیا کسی از کنارش می گذرد یا نه ربطی ندارد .
او به عطر افشانی در نسیم ادامه می دهد .
به پبشکش کردن نشاط و سرورش به خدا، و به هستی ادامه می دهد .
اگر تنها باشم ، آن موقع هم همانقدر عاشقم که در کنارت باشم . این تو نیستی که در من عشق می آفرینی . اگر تو خالق عشقم باشی ، طبعا آنگاه که نیستی ، عشق هم ناپدید خواهد شد. این تو نیستی که عشق را از وجود من بیرون می کشی ، این منم که آنرا همچو باران بر تو می بارم – این عشق از روی بخشش است . عشق وفور نعمت است و فراوانی ، تو آنقدر سرشار از زندگی هستی که آنرا با دیگران تقسیم می کنی چنان غوغایی از نغمه و سرود در دلت برپاست که می خواهی چهچه بزنی ، آواز سربدهی – حال کسی باشد که آنرا گوش بدهد یا نه تو باید آوازت را بخوانی و رقص و پایکوبی بکنی ....
برگرفته از کتاب بلوغ - اشو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر