وقتی که گلی در اعماق جنگل می شکفد ، بی آنکه کسی آن را تحسین کند – کسی که عطرش را ببوید ، از کنارش بگذرد و بگوید : چه زیبا ! کسی که طعم زیبایی و نشاطش را بچشد و با او شادی و سرورش را قسمت کند – چه اتفاقی می افتد ؟ چه بر سر آن گل می آید ؟ می میرد ؟ رنج می برد ؟ به وحشت می افتد ؟
دست به خودکشی می زند ؟
نه فرقی نمی کند آیا کسی از کنارش می گذرد یا نه ربطی ندارد .
او به عطر افشانی در نسیم ادامه می دهد .
به پبشکش کردن نشاط و سرورش به خدا، و به هستی ادامه می دهد .
اگر تنها باشم ، آن موقع هم همانقدر عاشقم که در کنارت باشم . این تو نیستی که در من عشق می آفرینی . اگر تو خالق عشقم باشی ، طبعا آنگاه که نیستی ، عشق هم ناپدید خواهد شد. این تو نیستی که عشق را از وجود من بیرون می کشی ، این منم که آنرا همچو باران بر تو می بارم – این عشق از روی بخشش است . عشق وفور نعمت است و فراوانی ، تو آنقدر سرشار از زندگی هستی که آنرا با دیگران تقسیم می کنی چنان غوغایی از نغمه و سرود در دلت برپاست که می خواهی چهچه بزنی ، آواز سربدهی – حال کسی باشد که آنرا گوش بدهد یا نه تو باید آوازت را بخوانی و رقص و پایکوبی بکنی ....
زيباترين حرفت را بگو شکنجه پنهان سکوتتت را آشکاره کن و هراس مدار از آنکه بگويند ترانه اي بيهوده ميخوانيد چرا که ترانه ما ترانه بيهودگي نيست چرا که عشق حرفي بيهوده نيست حتي بگذار آفتاب نيز برنيايد به خاطر فرداي ما اگر بر ماش منتی است چرا که عشق خود فرداست خود هميشه است
شاملو
*********************************
چقدر حرفهای زیبایی یرای گفتن داریم برای به هم گفتن
چقدر نگاههای ساده و زیبایی می توانیم نثار هم کنیم
به شرط عشق به شرط دیدن
دیدن نه به گونه ای تکراری بلکه دیدن به مفهوم فهمیدن ...