خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده
و میان ابروهایم دو تا چین بزرگ در پوستم نشسته است.
خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم.
دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود....
هر چند که سی و دو ساله شدن یعنی سی و دو سال از سهم
زندگی را پشت سرگذاشتن و به پایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کردم...
ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام.
به محض این که بهخانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم
یک مرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و
گم شدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست...
و باقی نمیماند گذشته است...
تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همهی خودهای اسیر کنندهی
دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی
رسید.
تا خودت را دربست وتمام و کمال در اختیار
آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان
میگیرد نگذاری موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی...
هنر قویترین عشق هاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش
دست پیدا کند که انسان
با تمام موجودیتش تسلیم آن شود
...
از میان نامههای فروغ به ابراهیم گلستان، انتشارات مروارید،1375