۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

تنها شبی هفت ساله خوابیدم

http://sport.ir/uploads/1_barfareh.jpg


بیا برویم روبه روی باد شمال
آن سوی پرچین گریه ها
سر پناهی خیس از مژه های ماه را بلدم
که بی راهه دریا نیست
دیگر از این همه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم خسته ام
بیا برویم !
آن سوی هر چه حرف و حدیث امروزست
همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی است
می توانیم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شویم
می توانیم دمی در برابر جهان
به یک واژه ساده قناعت کنیم
من حدس می زنم از آواز آن همه سال و ماه
هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را بیاد آورم
من خودم هستم
بی خود این آینه را روبه روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخاستم .


*سید علی صالحی

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

دیگر نمی توانستم به دنبال تو بیایم

http://cdn.imgfave.com/image_cache/1287691568387791.jpeg


واقعه مرگ تو ، تمام وجود مرا در هم ریخت ...
تمام وجودم ، جز قلبم را .

آن قلبی که تو ساختی و هنوز می سازی ، قلبی که تو ، هنوز در نبودت هم با دست های گم شده ات ،
به آن شکل می دهی و با صدای گم شده ات ، آن را به آرامش دعوت می کنی و با خنده های گم شده ات ،
به آن روشنی می بخشی .

دوستت دارم ...
جز این دو کلمه چیزی نمی توانم بنویسم ، جز این دو کلمه چیزی برای نوشتن نمی یابم .
این جمله ای است که تنها تو نوشتنش را به من آموختی و صحیح بیان کردنش را به من یاد دادی ،
آن هم با تاملی بسیار ، هر کدام جداگانه و به وسعت چندین سده ...

دوستت دارم ...
این رمز گونه ترین کلامی است که شایسته ی تعبیر تو در طول قرن هاست ، کلامی که وقتی به
درستی بیان می شود ، تمام هدف و لطافتش را هدیه می کند .

کلامی که وقتی به درستی بیان می شود ، در سکوت ، در راز مرگ تازه رخ داده ی تو ،
در کلمه ی آخر ، حرف ((م)) شنیده نمی شود ، بلکه بال می گشاید و به پرواز در می آید .

برای آن که بتوان کمی ، حتی شده کمی زندگی کرد ، باید دو بار متولد شویم :
ابتدا تولد جسم مان است و سپس تولد روح مان .
هر دو تولد مانند کنده شدن می مانند . تولد اول بدن را به این دنیا می کشاند و تولد دوم ،
روح را به آسمان پرواز می دهد .

تولد دوم من زمانی بود که تو را ملاقات کردم .


دیگر نمی توانستم به دنبال تو بیایم .
دیگر ممکن نبود . دلیلش را نمی دانم . گویا تو آن سوی شیشه و یا آن سوی هوا بودی .
آن سوی چیزی که ضخامتش ، حتی از یک میلی متر هوا ، نور و شیشه ، فراتر نمی رود
و تو فقط آن سو هستی ، در آن سوی چیزی به نام مرگ ...
وقتی نگاه می کنم ، چیزی نمی بینم ، وقتی خوب نگاه می کنم ، وقتی مدتی طولانی به دقت نگاه می کنم ،
با خود می گویم :
(( بالاخره خواهم دید ، بالاخره خواهم فهمید ...))


*برگرفته از کتاب فراتر از بودن - کریستین بوبن

پی نوشت :

بعضی وقتها وقتی یاد تو می افتم ، این کتاب معنی بیشتری پیدا میکنه
همیشه آدمهایی هستند که از زندگی ما می روند اما سایه ای طولانی بر روح ما
به جا میگذارند ، سایه ای که بر روح ما افتاده و همون نقشها رو ایفا میکنه ...

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

کتیبه

http://media.farsnews.com/Media/8504/Images/jpg/A0210/A0210386.jpg


فتاده تخته سنگ آنسوی تر٬ انگار کوهی بود
و ما این سو نشسته٬ خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر٬
همه با یکدگر پیوسته٬ لیک از پای
.... و با زنجیر .
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن
٬ لیک تا آنجا که رخصت بود ... تا زنجیر
* * *
ندانستیم
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان٬
و یا آوایی از جایی
٬ کجا ؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت :
« فتاده تخته سنگ آنسوی٬ وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است٬ هر کس طاق ... هر کس جفت ... »
چنین می گفت چندین بار
صدا؛ و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی
می خفت
...
و ما چیزی نمی گفتیم
،
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتبم
...

* * *
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
٬
و پاهامان ورم می کرد و می خاری
د ٬
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود
٬
لعنت کرد گوشش را و نالان گفت : « باید رفت »
و ما با خستگی گفتیم : « لعنت بیش بادا
گوشمان را
... چشممان را نیز ٬ باید رفت »
و رفتیم و خزان رفتیم
و تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ٬ بالا رفت ٬ آنگه خواند :
« کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند . »
و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را
مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم.
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.
* * *
هلا٬ یک... دو... سه... دیگر بار
هلا
٬ یک ٬ دو ٬ سه ٬ دیگر بار .
عرق ریزان٬ عزا٬ دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم.
هلا٬ یک٬ دو٬ سه٬ زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی٬ هم خسته هم خوشحال٬
ز شوق و شور مالامال.
* * *
یکی از ما که زنجیرش سبک تر بود٬
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان
، تر کرد ... ما نیز آنچنان کردیم ...
و ساکت ماند
...
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.
دوباره خواند
٬ خیره ماند ٬ پنداری زبانش مُرد ...!
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری٬ ما خروشیدیم:
« بخوان! » او همچنان خاموش.
« برای ما بخوان ! » خیره به ما ساکت نگا می کرد
.
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد٬
نشاندیمش.
به دست ما و خویش لعنت کرد.
« چه خواندی
٬ هان؟ »
مکید آب دهانش را و گفت
آرام :
« نوشته بود
همان٬
کسی راز مرا داند٬
که از این رو به آن رویم بگرداند. »
* * *
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
...

"کتیبه"ای از "از این اوستا"ی اخوان ...



شعر عجیبی بود ... خیلی سوال داشتم که جواب نداد چون آخرش جواب عجیبی بود
همه چیز در چرخش پندار ما گم شده است ...

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

همین که من در این مسیر باشم

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:vMV69zYubPKd7M:http://www.rooz8.com/catch/data/a5859/29613_113.jpg&t=1

روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.

از او پرسیدند: کجا می روی؟

گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند ببرم.

گفتند: واقعا که مسخره ای! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی.

این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستان ها بگذری تا به او برسی.

مورچه گفت: مهم نیست.

همین که من در این مسیر باشم، او خودش می فهمد که دوستش دارم.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

شبانه


http://www.parand.se/ax/shamlo-01.jpg


اندکی بدی در نهاد تو
اندکی بدی در نهاد من
اندکی بدی در نهاد ما...-
ولعنت جاودانه بر تبار انسان فرود می آید.

آبریزی کوچک به هر سراچه- هرچند که خلوتگاه عشقی باشد-
شهر را
از برای آن که به گنداب در نشیند
کفایت است.

احمد شاملو- مجموعه ی آیدا، درخت، خنجر و خاطره


توضیح: میان سروده های احمد شاملوآنچه که به "شبانه ها" موسوم هستند، جای ویژه یی دارند. دلیلش هم این است که شاعر از طریق نهادن نام یکسان بر آن ها، نوعی پیوند میانشان برقرار کرده است. شاملو اعتقاد راسخ داشت که شعر به مفهوم واقعی اش، خود جوش است. به عبارتی دیگر، نمی توان هوس شعر سرودن کرد و چیزی با ارزش آفرید. بایدانگیزه یی درونی از تو بخواهد که شعری را خلق کنی. معروف است که شاملو گاه به واسطه ی این که یک سرویک تن داشت و هزارسودا و هزار سامان، برای ثبت شعری که به ذهن اش غلتیده بود، سراسیمه دنبال کاغذ و قلم می گشت. با این توصیف، می توان تصور کرد-و برخی از نزدیکان او هم بر همین عقیده اند- که شبانه های شاملو نام خود را از اعماق وجودشاعر وام گرفته اند. لازم است یا آور شویم که شبانه های شاملوراه گشا هم بودند و بر پاره یی از نو سرایان هم عصر او تاثیر گذاردند . در این رهگذر می توان از "دریایی ها"ی یداله رویایی و "در بی تکیه گاهی ها"ی علی باباچاهی نام برد